به بیروت میرسم، همچون رؤیایی کهن که بالاخره به واقعیت بدل شده است، از هواپیما پیاده میشوم در حالی که نور طلایی صبح بر زمین گسترده شده. هوا گرم است و با عطر سدر و ادویه آغشته، انگار خود رایحه لبنان به استقبالم آمده. در کنترل گذرنامه، مأموری با زبان فرانسویِ شیوایی به من خوشآمد میگوید; با ترکیبی از عربی و فرانسوی پاسخ میدهم، و همین لبخندی بر چهره هر دوی ما مینشاند. تاکسی از فرودگاه رفیق حریری بهسوی جادهای در امتداد صخرهها میتازد. در مسیر، افق را میکاوم—مدیترانهی فیروزهای در سمت چپ میدرخشد و به تپههای بقاع میرسد. شهر، گذشتهی استعماری فرانسویاش را همچون گلدوزی بر زربافت بر تن دارد.
راننده وارد خیابان حمراء میشود و من در حالی که از میان محلهها عبور میکنیم، بیروت را در خود جذب میکنم. منارههای مساجد و گنبد کلیساهای کاتولیک از میان بلوکهای ساختمانی سر برآوردهاند. در اشرفیه، نماهای سهبخشی ساختمانها توجهام را جلب میکنند—هر بلوک به سه بخش عمودی تقسیم شده، با لمسی هاوسمانی از پاریس. ایوانهای پیچیده در نردههای آهنی، انگار برای گردهماییهای شبانه دور از آفتاب تابستانی ساخته شدهاند. در اینجا و آنجا، کرکرههایی فرسوده به رنگ سبز زمردی یا آبی کبود به دیوارهای سفید گچی چسبیدهاند، هرکدام جلوهای از صنعتگری دنیای قدیم. در این خیابانهای پهن، همزیستی آرام فرهنگها را احساس میکنم؛ جایی که پاریس و بیروت در هم تنیدهاند.
نزدیک ظهر از راننده میخواهم مرا در محله جمیزه پیاده کند. هتلی بوتیکی کوچک در زیر پیچکهای یاس که از دیوارهایش بالا رفتهاند، مرا پناه میدهد. با لیوانی از کارکدهی یخزده (چای هیبیسکوس) به پشتبام میروم و بیروت را زیر پایم گسترده میبینم: کورنیش در امتداد مدیترانه میپیچد و تپههای سبز سدر به سوی شرق قد میکشند. کودکان در کوچهها دنبال هم میدوند و بقالی با روپوش سفید در حال چیدن انارها در بساطش است. حتی اینجا نیز، شواهد خاموش سختیها باقی است: نمایی آسیبدیده از بمب در آنسوی خیابان، نقاشی ققنوسی را بر خود دارد، سوگندی بیکلام به تولدی دوباره. در آن تصویر، پایداری غرورآمیز شهر را احساس میکنم، گویی بیروت باز هم زخمی دیگر را پشت سر گذاشته است.
وقتی سایههای بعدازظهر بلند میشوند، دوباره به سطح خیابان بازمیگردم. بازار بهآرامی زیر نور کهربایی فانوسهای آویخته بیدار میشود. بهسوی سوق الطیب قدم میزنم، بازار کشاورزان شنبهها، جایی که دکههایی زیر سایهبانهای راهراه، حاصل درههای لبنان را عرضه میکنند. کشاورزی با جلیقهی پشمی بر تن، تکههای ضخیمی از لبنه آغشته به روغن زیتون و مشتی زعتر به من میدهد؛ طعمش مثل آفتاب در دهانم میدرخشد. کمی آنطرفتر، زنی کِشک گرم (فرنی ماست ترش) را در کاسهها میریزد؛ تندی روشن لیمو شور در هر قاشق، از درون گرمم میکند. هوا آکنده از بوی زیره، دارچین و نعناع است — عطرهایی که از خانه به یاد دارم.
شب فرومینشیند و من به کافهای در یکی از کوچههای سنگفرش محله مار میخائیل پناه میبرم. درون کافه، بالشهایی کف زمین را پوشاندهاند و دیوارها با پارچههای دستباف تزیین شدهاند. نور شمع بر منویی که به فرانسه و عربی روی تختهسیاه نوشته شده، میلرزد. یک قهوه ترک کوچک و تکهای نان مانوشه گرم با زعتر و پنیر سفارش میدهم؛ رایحه غلیظ آویشن فضا را پر کرده است. اطرافم زبانها در هم میآمیزند: ترانهای پاپ به زبان فرانسه آرام پخش میشود و تکههایی از گویش لبنانی از میزهای مجاور به گوش میرسد. در گوشهای، مردی یقههای لباس عروسی را که در ویترین مغازهاش آویزان است، لمس میکند؛ شاید در رؤیای مد پاریسی. بیروت همیشه بیدار است، همیشه میان سنت و مدرنیته در حرکت.
شب را با پیادهروی در امتداد کورنیش کنار دریا به پایان میبرم. راه شیری بر فراز سرم چون فلفل پاشیده بر مخمل سیاه گسترده شده و در موجهای آرام بازتاب مییابد. صخرههای معروف کبوتر بهشکل سایهوار در کنار آب ایستادهاند، استوار و ابدی. خانوادهها دست در دست قدم میزنند؛ کودکی از شادی فریاد میزند وقتی نورهای نئونی شهر شروع به شکافتن تاریکی میکنند. کسی پنیر حلومی را در گاری کنار ساحل کباب میکند؛ بوی شور آن با رد باریکی از دود قلیان در هم میآمیزد. به نرده تکیه میدهم، به زمزمههای عربی و فرانسوی گوش میدهم، و تنها از اینکه در این هوای شورآلود نفس میکشم، احساس قدردانی میکنم.
صبح روز بعد، به سمت جنوب و در امتداد جاده ساحلی رانندگی میکنم تا بخشهای بیشتری از لبنان را کشف کنم. افق شهر کمکم پشت سرم محو میشود و جای آن را باغهای زیتون و تاکستانها میگیرند. اولین توقفم صیدا است. در بازار قدیمی کنار دریا پارک میکنم و پا به هزارتویی از دکهها میگذارم که سقفهای مشبک چوبی آنها را پوشاندهاند. مردی در حال بافتن سبدی از برگ نخل است و دیگری با زمزمه آهنگی محلی، فضای بازار را آرام کرده. در صیدا، صدای اذان از مسجد با ناقوسهای کلیسایی کهنه در هم میآمیزد، و گرافیتیای از جبران خلیل جبران در کنار برچسبهای فرانسوی روی دیوار ظاهر شده. با سفالگری آشنا میشوم که پای چرخ نشسته؛ او از نقش بتهجقه روی پیراهنم تعریف میکند و به فرانسهای گرم میگوید که چطور سبک سوری و ایرانی باهم درمیآمیزند. زیر سایهبان زرد و رنگپریدهای چای پررنگی مینوشم که با رزین کاج شیرین شده؛ مزهای آکنده از تاریخ. وقتی صیدا را ترک میکنم، حس میکنم آرامش سالخوردگی این شهر روحم را لمس کرده است.
به سمت جنوب ادامه میدهم و با قایق از آب عبور میکنم تا به صور برسم. ویرانههای رومی در اینجا بر ماسهها ایستادهاند. در قلعهای صلیبی قدم میزنم؛ کاشیهای موزاییکی براق هنوز زیر پایم میدرخشند—قرمزها، آبیها و طلاییهایی که در نقشهایی چرخان چیده شدهاند. در ذهنم جشنی قرون وسطایی را مجسم میکنم، اشرافزادگانی در جامههای روان، زیر فانوسها میرقصند. با خروج از قلعه و در برابر آفتاب بعدازظهر، به کافه ماهیفروشیای در بندر قدیمی میرسم. ناهار شامل ساردین و دنيس کبابی با چاشنی لیمو است، بههمراه کاسههایی از حمص و فتوش، و لیوان کوچکی از عرق برای سلامتی سفر—طعمهایی که هم طعم خانه دارند و هم طعم ماجراجویی.
در میانهی بعدازظهر، مسیر را به سمت شمال و شهر بیبلوس (جبیل) میگیرم—یکی از قدیمیترین شهرهای جهان. کوچههای باریک آن از کنار ستونهای رومی و دیوارهای صلیبی میگذرند، از میان بوتیکهای مدرن و کافههای کهنه. بیبلوس شبیه به جاییست که هزار سال بر هم انباشته شدهاند. در بندرگاه توقف میکنم، جایی که قایقهای چوبی ماهیگیری آرام روی آب میجنبند، و از پلههای سنگی قلعهای صلیبی بالا میروم تا چشمانداز دریا و درختان سدر را ببینم. در کوچههای سایهدار، نانوایی فرانسوی و فروشندهی ادویه کنار هم دیوار دارند، سگهای خیابانی در کنج پایشان لم دادهاند. در حیاط کافهای، قهوهی پررنگی مینوشم و به ماهیگیری سالخورده گوش میدهم که نجواکنان با دریا حرف میزند، و آغوش گرم تاریخ را دورم حس میکنم.
اواخر بعدازظهر به سوی جنگلهای کاج و سدر کوه لبنان بالا میروم. جاده پر پیچ و خم است و با هر دور، دما اندکی کاهش مییابد. کنار دکهی کوچکی توقف میکنم؛ پیرزنی و پیرمردی خوشرو، انگور، گردو و شیشههایی از عسل کاج به من تعارف میکنند. قطرهای از آن عسل غلیظ را در قهوهام میچکانم—مزهای آکنده از آفتاب و زمان. زن، شال گلدوزی سنتی بر دوش دارد و به فرانسه با من دربارهی سدرهای مقدس صحبت میکند. برگ تازهای از سدر را در کف دستم میگذارد—یادگاری زنده از این جنگل باستانی—و من آن را با احتیاط لای دفتر طراحیام میگذارم و به مسیر خود ادامه میدهم.
با فرارسیدن غروب، به بیروت بازمیگردم. چراغهای شهر یکییکی روشن میشوند و هر محله در نوری ملایم میدرخشد. آن شب، دوستی از جامعهی طراحان من را به آتلیهاش دعوت میکند—یک عمارت قدیمی لبنانی با سقفهای بلند و درهای چوبی منبتکاریشده. پارچههایی در رنگهای گوناگون از قفسهها سرازیر شدهاند؛ لباس نیمهتمامی روی مانکن در گوشهای آویخته است. طاقههای پارچهی شیفون را روی میز غذاخوری پهن میکنیم و در حالی که عرق شیرین مینوشیم، از پاریس و مد روز صحبت میکنیم. اعتراف میکند که دعوتنامههایی برای نمایش آثارش در فرانسه را رد کرده—میگوید این شهر، شهر اوست و او تصمیم دارد همینجا از نو بسازد. پایداریاش، با وجود تمام آنچه پشت سر گذاشتهایم، مثل نسیم دریا دلم را گرم میکند. بیرون، نوای آکاردئونی از کوچهای باریک به گوش میرسد: «سی سی بون» مینوازد، و من لبخند میزنم—چه تعبیر درستی، زیر آسمان بیروت.
صبح روز بعد با طلوعی درخشان در بیروت بیدار میشوم. در منطقهی حمرا، یک شیرینی کاعک ترد و قهوهای با عطر میخک از دکهای گوشه خیابان میگیرم. اطرافم، مردانی با پیراهنهای کتانی روزنامههای فرانسوی میخوانند و زنانی با حجاب و کفش پاشنهبلند، خندان بر سر میز املت نشستهاند. زیر درخت فیکوس، گروهی دانشجو دربارهی سارتر و جبران خلیل جبران بحث میکنند و با انگشت پا روی خاک شکلهای انتزاعی میکشند. به پیرمردی کمک میکنم تا از پیادهرو فرسوده پایین برود؛ به فرانسه از من تشکر میکند و من به عربی پاسخ میدهم، و هر دو به آمیختگی زبانهایمان لبخند میزنیم. در آن لحظه، خود را بخشی از داستان این شهر احساس میکنم—رشتهای دیگر در تار و پود آن.
پیش از ترک شهر، به بازارهای بیروت سر میزنم؛ مرکز خریدی مدرن از شیشه و مرمر که بر ویرانههای بازار قدیمی ساخته شده است. بوتیکهای لوکس لباسهای شب را در کنار مغازههای کوچکی که جواهرات دستساز میفروشند به نمایش گذاشتهاند. قفسهای از کفتانهای گلدوزیشده نظرم را جلب میکند؛ نوک انگشتم را روی مهرههای طلایی میکشم و عروسانی را در پاریس یا ریاض تصور میکنم که این هنر را به تن دارند. صاحب مغازه با دیدن پیراهن گلدوزیشدهام میپرسد: «از ایران هستی؟» لبخند میزنم و سر تکان میدهم؛ میگوید مردم اینجا هنوز با مهر از ایران یاد میکنند. یک طاقه پارچه شیفون زمردی با نقش برگهای سدر میخرم—پارچهای که بعداً در طراحی جدیدی بهکار خواهم برد—و آن را در کیفم میگذارم. با یک جعبه چوبی از چوب سدر و یک کاشی نقاشیشدهی دستی بازار را ترک میکنم؛ یادگاریهایی کوچک برای بردن بخشی از جان بیروت به خانهام.
آخرین بعدازظهر را در گوشهای آرامتر از شهر میگذرانم، در کاخ سرسق که اکنون به موزه تبدیل شده است. این عمارت سفید به سبک عثمانی با درختان مرکبات پرثمر احاطه شده. درون ساختمان، از نمایشگاههای هنر معاصر بازدید میکنم و خوشنویسیهای عربی را روی مس و شیشه تماشا میکنم. در حیاط مرمری، بافندهها زیر سایهبان پیچکپوش فرشی کهنه را تعمیر میکنند. با یک لیوان چای نعنا روی نیمکت مینشینم و به دستی قدیمی که با اطمینان و مهارت تارهای فرش را جایگزین میکند نگاه میکنم. پیرزنی که مسئول موزه است به زبان فرانسه از تاریخ پرفرازونشیب کشورش میگوید؛ غرورش در این هنر باعث میشود بفهمم که در اینجا زیبایی و پایداری واقعاً دست در دست هم دارند.
با فرارسیدن غروب، به زیتونای بی میروم—منطقهی بندری بیروت—برای آخرین شامم. قایقهای تفریحی مثل نهنگهایی بیحرکت در بندر تاب میخورند. بر سر میزی در کنار آب، زیر نور شمع، سفارش مجموعهای از مزهها و یک پارچ عرق میدهم. پیشخدمت عرق را در لیوان میریزد، بعد آب اضافه میکند و تماشا میکند که چگونه شیریرنگ میشود؛ لیوان را بالا میبرم و گرمای شیرین را که در گلویم میسوزد مزهمزه میکنم. مزهها میرسند: کاسهای از محمره و بشقابی سالاد فتوش. اطرافم زوجها در سکوت باهم مینوشند و خدمتکارها میان میزها آرام میچرخند. آهسته میخورم، هر طعم غنی چون شب آرامی که در آن غرقم، با دانستنی شیرین: این مزه را با خود خواهم برد.
بعد از شام، از خیابانهایی که هنوز با گرمایی لطیف روشناند به سوی خانه میروم—بیروت هیچگاه کاملاً تاریک نمیشود. بیرون از شیرینیفروشی ۲۴ساعتهای در خیابان گورو، زوج جوانی زیر تابلوی نئون دوناتی پودرشده را با هم تقسیم میکنند. توقف میکنم تا پیرمردی را تماشا کنم که روی پیادهرو تختهنرد بازی میکند؛ دعوتم میکند تاس بیندازم و با لبخندی که از غافلگیریام لذت میبرد، بهآرامی مرا شکست میدهد. از کنار کافهای در کوچه میگذرم و صدای آکاردئونی را میشنوم که «نسّم علینا الهوی» را مینوازد، ناخودآگاه همصدا زمزمه میکنم. تا به هتل میرسم، لالاییهای شهر—ترانههای فرانسوی و نغمههای فولکلور شامی—در جانم تنیدهاند.
در دل شب، سرانجام به اتاقم بازمیگردم و دفتر یادداشت را برای آخرین بار باز میکنم. تمام صفحات پر از طرحهایی هستند از شاخههای سدر، شکوفههای یاس، و الگوهای هندسی موزاییکها—نقاشیهایی که در لحظاتی ربودهشده خلق شدهاند. آخرین فنجان چای هل را میریزم و میگذارم بخارش شیشهی پنجره را مهآلود کند. برگ سدر کوهستان را میان صفحات به عنوان نشانگذار میگذارم. بیرون از پنجره، صدای اذان دوباره در فضا میپیچد؛ و بهنوعی، حتی این هم زیبایی خاص خودش را دارد. در آن سکوت، همهچیز برایم روشن میشود: دلبستگی لبنان به هنر، مهماننوازی و خود زندگی در همهجا حضور دارد—و من خوششانس بودهام که حتی یک روز از آن را زیستهام.
در روشنای سپیدهدم آخرین ساعتم، بیروت آرام خداحافظی میکند. با خود کیسهای زعتر و سماق، جعبهای از چوب سدر، و طاقهای از حریر زمردین با نخهای طلایی حمل میکنم—مواد اولیهی طراحیهای آیندهام. قول دادهام که این خاطرات را در رؤیاهایم تکرار خواهم کرد، و همین حالا هم کردهام: دوباره در بازار زیر نور فانوسها قدم میزنم، بوی فلفلی باد سدرها را نفس میکشم، و شیرینی نعنا را بر زبان حس میکنم. شاید در مجموعهی بعدیام، لباسی باشد با چاپ آن موزاییکها، یا پیراهنی با حاشیهای از برگهای سدر گلدوزیشده. مهربانی و هنر این شهر در تار و پود وجودم بافته شدهاند.
روزهای زیادی را در بیروت گذراندم؛ تپههای باشکوه، دریا… تجربهای شگفتانگیز بود. و در پایان، وقتی هواپیما اوج گرفت و از پنجره به بیرون نگاه کردم، دیدم که بیروت مانند روستایی از دل کتابهای قصه آرامآرام کوچک میشود. بامهای قرمز و درختان سدر سبز آن زیر ابرهای سپیدهدم ناپدید میگردند. در آن لحظه، قلبم لبریز از قدردانی شد: هم برای زیبایی این شهر، و هم برای روح جاودانهاش. لبنان به من آموخت که حتی در دل ویرانی، هنر و مهماننوازی پابرجا میمانند. به من نشان داد که استقامت را میتوان در هر دوخت لباس و نقش هر کاشی یافت. بیروت شاید در افق محو شود، اما در دل من زندهتر از همیشه باقی میماند—رشتههایی از فرش وجودش، اکنون در تار و پود زندگی من بافته شدهاند