تقریباً صدای نیل را در سپیدهدم فراموش کرده بودم، تا آنکه این خاطره بازگشت: رودخانهای که زیر طلوع خورشید بهآرامی نفس میکشد و مه خنکش را به سوی برجهای بیدارشوندهی سنگی و رنگپریدهی قاهره میفرستد. بر بالکن اتاقم قدم میگذارم، قلبم با ریتم بوی شهر میتپد – تندی گازوئیل و بخور، آمیخته با چیزی سبز و سنگین، مانند ریحان و نعناع کوبیده. پایین پایم، شهر در تضادهایی شگفتانگیز گسترده میشود: آسمانخراشهای مدرن نصر سیتی کنار ساختمانهای کوتاه و خاکی قاهره قدیم قد برافراشتهاند، و آسمان از بادبادکها و کبوترها پر شده است.
این ماجرا مربوط به گذشتهای دور است، هرچند حافظه نمیداند چقدر دور – زمان در اینجا چون بازاری محو است که در آن گذشته و حال با یکدیگر بر سر توجه چانه میزنند. من، سالار بیل، این خیابانها را با ولع یک طراح برای رنگ و تاریخ پیمودهام، و هر صحنه و رایحهای همچنان زنده است، گویی در تار و پود کتانِ آگاهیام تنیده شدهاند. پنجرههای شهر، مشبک با نقوش هندسی، نگاهم را چون جواهرات اسیر میکنند؛ لحظهای به طرحهای دستبافت در باغی ایرانی فکر میکنم، و با خود میگویم شاید بافندهای از ایرانِ کهن زمانی از پشت پردههای تاریخ با همتایی مصری رازهایی را زمزمه کرده باشد.
در خیابانهایی قدم میزنم که شاید مرکز شهرند، یا زمالک، یا فسطاطِ قرون وسطی – به خاطر نمیآورم – اما هر بنا داستان چندین قرن را با خود حمل میکند. ستونهای نئوکلاسیک در هم تنیده با گچبری اسلامی، هتلی با هنر دکو در کنار حیاطی عثمانی و پیچیده در تاک نور نئون میدرخشد. مردی با جلابیه سیاه، طاقههای پارچهی موسلین در آستانهی در میفروشد، در حالی که بانویی مو نقرهای از کافهای مدرن خارج میشود. هر آستانه گفتوگویی دیگر است میان زمانها. وقتی گام برمیدارم، آفتاب آنقدر بالا آمده که سایهام را به تور هندسی پیچیدهای بر کف حیاط بدل میکند.
تپهای کمارتفاع زیر پایم، مسجد سلطان حسن را در خود جای داده است؛ سنگی عظیم و مقدس که حتی با آفتاب نیمروزی به رقابت برمیخیزد. کمی آنسوتر، مسجد الرفاعی با گنبدهای مرمریِ باشکوهش در تعظیمی فروتنانه خم شده است، چون دو خواهر و برادر سلطنتی در جامهای از سنگ مرمر. حیاطهایشان که با موزاییک و مرمر نقش شده، از گردشگران خالی است؛ تنها چند سجادهی نماز و شیخهایی که آهسته نزدیک میشوند، بار دیگر به این سنگها جان میبخشند. در آن سکوت، ضربان قلبم آرام میشود. این فضاها که برای نماز ساخته شدهاند، در عین حال حافظ امیدهایی شکنندهاند.
کمی بعد، شاید در راه بازگشت از باب زویله یا خانالخلیلی، آسمان غروب خود را به بنفش نزدیک کرده است. فانوسها میلرزند و بازرگانان ادویهها را به صورت رودخانههایی از رنگ میچینند، و بوی بامیهی بریان و چای شیرین در کوچه میپیچد. سلمانیای پیر، چهارزانو مقابل مغازهاش نشسته و تیغها را بر سنگ تیز میساید؛ مردی تسبیحها را نخ میکشد؛ نوازندهای دورهگرد در ردایی مندرس عود مینوازد و آوازِ نیایش سر میدهد. هوا طعمی از فلافل دودی و یاسمن دارد که از زیر سایهبان تاجر میگریزد. بیهدف پرسه میزنم، مرزهای زمان با مردم شهر در هم آمیخته؛ تقریباً حس میکنم پسر این خاکم، نه غریبهای رهگذر.
آن شب، زیر ریسههای چراغهای لرزان در امتداد کورنیش نیل، سوار یک «دهبیا» میشوم که در کنار ساحل بسته شده است. رود میلغزد و ما با آن روان میشویم، در حالی که قاهره اطرافمان در شعلههای فانوس میدرخشد. همراهانم دوستانی هستند که در مسیر با آنها آشنا شدم: عمر، تاریخنگار پارچه که به عودش تکیه زده، و یارا، عکاسی با چشمانی بهاندازهی من تشنهی رنگ. آهسته یادداشتهایمان را مقایسه میکنیم: عمر قطعهای پاپیروس را باز میکند (ما سبک سفر میکنیم اما همیشه یک یا دو شیء عتیقه همراه داریم) و طرحی از لباس شاهزادهای مصری را نشانم میدهد. برای من شبیه ریاضیات مدرن است—معادلاتی از چینخوردگیها و هندسه که در ستونهای اطرافمان تکرار میشود—و تصور میکنم دستی ماهر میتواند دقیقاً همان را گلدوزی کند.
صبح روز بعد، نور طلایی است؛ وارد کارگاه خیاطی پنهانی در حوالی خیابان سیده زینب میشوم. محمود، خیاط سالخورده، عینکش را بالا میزند تا درزهایی را نشانم دهد که بهسختی با چشم دیده میشوند، در حالی که کت مخملی با نوار قرمز میدوزد. روی زمین، میان تکههای مخمل بنفش و دوکهای چوبی، چهارزانو مینشینم و او از هنر پدرش در زمان عثمانی میگوید. روزی در مدارس به سبک ایتالیایی طراحی یاد گرفته و بنابراین مغازهاش ترکیبی عجیب از هر دو سبک است. به اشتراک میرسیم: رنگ، خط، فرم انسانی.
در حیاطی آرام در قلب شهر قدیم، در کافهای ساکت زیر نور چراغ، مشغول نوشتن در دفتر خاطراتم هستم. لیوانی از کارکده به رنگ ارغوانی تیره کنار دستم است. قلمم بر صفحه میرقصد و یادداشت مینویسم: «[تاریخ دوختهشده مصر – کتان، پنبه، ابریشم، پلیاستر]». به یاد میآورم در موزهای عکس دربار ملک فاروق را دیدم، زنانی با لباسهای شفاف و چیندار سبک فِلَپِر مشغول تختهنرد بودند، مردانی با کتهای دوبل دکمهدار. و کنار آن، پرترههایی از دهقانان: گلابیههای سیاه پنبهای و عمامههای سفید، بیآنکه ذرهای از وقارشان کم باشد، اما سادهتر. این تضاد درسی است: در اینجا، ثروت و فقر، هر دو با وقار لباس میپوشند.
زیر چراغ خیابان در گرگومیش غروب، فروشندهای با منقل ذغالیاش هاواوشی برایم کباب میکند—نان تُرد پر شده با گوشت چرخکرده تند. تکهای از نان گرم را میشکنم و مزهی ادویه را میچشم. او جابر است، اصالتاً اهل لُقصر. کنجکاوی نگاهم را میفهمد و با غرور میگوید: «طعمیه میراث ماست—از باقالا و نخود ساخته میشه، فقیر و غنی دوستش دارن». با عربی شکسته و فارسی نیمبند گپ میزنیم؛ روزی به ایران سفر کرده و از دشتهای زعفران مشهد و شیرینی چای ایرانی خاطره دارد. «شعراتون بهمون شعر دادن»، چشمکی میزند؛ «ما بهتون غذا میدیم». سهمی از کوشری—برنج و عدس با نخود و گوجه—برایم میکشد و من با لذت سر تکان میدهم.
او این را «مسحراتی» مینامد—نه برای بیدار کردن از خواب، بلکه برای بیدار کردن حواس. از شکلات خروب (کارکده در پوستهای شیرین) میچشم و دستهایش را میبینم که خمیر فَطیر مِشَلّتِت را شکل میدهند—شیرینی پوک و لایهلایهای با طعمی از کره و گلسرخ، کامل شده با عسل و شکر. دفترم را ورق میزنم: این شهر، بیثبات در زمان، شبیه یک رانوی مد بیپایان است. هر چهره و پارچهای، لباسیست تمرینشده در هزاران سال، و هر وعدهی غذا، آشتیایست میان شیرینی و شوری از دل تمدنها.
در جریان این لحظات، پژواکهایی از ایران را دیدم: کاشیهای حیاط یک خانهی عثمانی به همان اندازه پیچیده بودند که آنهایی که در شیراز دیده بودم، یا خورشید زعفرانیرنگی که سایههایی همچون گلهای آفتابگردان در اصفهان میانداخت. کنار دروازهی دانشگاه الازهر، دانشجویی با شال و پالتو، غزلی را زمزمه میکرد—ناگهان حافظ به یادم آمد، در خاطرهای دور. نوای نی که از مراسم صوفیانهای در مسجدی در فسطاط به گوش میرسید، در همان غروب کویری جوانیام حس آشنایی داشت. کسی روزی گفته بود مصر گهواره تمدن است؛ من حس کردم در کنار آن گهواره قدم میزنم—جایی که هر سنگی داستانی دارد. و به یاد آوردم: تاریخ مشترکمان، هرچند گاه از سیاست جدا شده، اما بیشتر اوقات با تجارت و ایمان درهمتنیده شده و این نقوش را درون یک بافت یکپارچه چرخانده است.
تا به حال، نیمی از این برداشتها از آنِ من است، و نیمی دیگر را خود شهر به من آموخته. به یاد میآورم از مطالعاتم: مصریان باستان هزاران سال پارچههای ندوختهی کتانی را با چینهای ظریف میپوشیدند؛ در موزه، حکاکی نقش لُنگ یک فرعون را دنبال کردم—ساده ولی دقیق. در کلاس درباره اسکندریه رومی خوانده بودیم که تنپوشها از صدفها به رنگ ارغوانی در میآمدند—و لبخند زدم وقتی بعدها دستبند صدفی بنفشی را در یک دکهی خیابانی دیدم. شبی در قاهرهی قدیم، نقش تاکی را در یک نقاشی دیواری کلیسا کشف کردم؛ همان نقشی که به یاد میآوردم زنان در لُقصر بر پارچههای عروسی میدوختند. این فرش رنگارنگ از دانش و مشاهده، که به دفتر راهنمای سفرم سنجاق شده و در خاطرم حک شده، بخشی از این سفر شده است—به اندازه هر بادبانی بر فراز نیل.
در رؤیاهایی زنده، حتی در یک شوی لباس در قاهره شرکت کردم. محوطهی موزهی مصر با پرچمهای ابریشمی تزئین شده بود؛ سکویی میان صفی از تابوتها و مجسمهها کشیده شده بود. مدلها در قفطانهایی از شیفون با نقشهای نیلوفر آبی آرام میلغزیدند، هر لباس نشانی از تاریخ را با خود داشت—آستر یکی از کتها حتی با هیروگلیف چاپ شده بود. تماشاگران از عبای شیک گرفته تا ژاکتهای نظامی قدیمی، سنجاقسینهها و گردنبندهای کنز پوشیده بودند. این شو همچون پلی بود: فرمهای کلاسیک با جسارت مدرن دوخته شده، گواهی بر آنکه پوشاک هر دورهای برای الهام دادن به دورهی بعد باقی میماند.
صبحها در زمالک آراماند، مانند بوم سفیدی تمیز. اغلب درست پیش از طلوع میرسیدم، چای شیرین و سیاه را جرعهجرعه مینوشیدم در حالیکه ماهیگیران قایقهای فلوکهشان را آماده میکردند. سطح نیل همچون شیشهای سبز رنگی از نخستین نخ طلوع را میگرفت؛ در کناره، گلهای پاپیروس و نیلوفر میدرخشیدند. نخلهای بلند فینیکس در نسیم صبحگاهی آرام میرقصیدند، سایههای لرزان بر آب میانداختند. در اینجا بیصدا طراحی میکردم: شبکههای ظریف کاخ جواهره، گنبد کلیسای مریم مقدس، حتی طرح پسرکی پابرهنه که آرام لیوان آب خرمایش را تمام میکرد.
یک بعدازظهر خود را در قاهرهی نو یافتم. تاکسیهای خنک با تهویه مطبوع در بلوارهای وسیع، میان برجهای شیشهای ردیفشده، مرا جابجا میکردند. برای آرامش وارد مرکز خریدی براق شدم: آتریومی از مرمر و آینهها، همتای مدرن حیاطهای قرون وسطایی که پشت سر گذاشته بودم. دختری جوان با حجاب در حال بررسی کیف پرادا بود؛ دیگری به اچ اند ام نگاه میکرد که تاپهایی پولکدوزیشده با نقوش فرعونی داشت. نسخهای انگلیسی از مجله اجیپت تودی خریدم و به داستانی درباره هفتهی طراحی قاهره برخوردم—یادآوریای از اینکه مد جهانی در حال فراخواندن مصر است، همانگونه که این خیابانهای کهن پاسخگوی صدها فرهنگ پیش از آن بودهاند.
لحن دفتر سفرم شکلی روزنگارانه به خود گرفت، هرچند هیچ تاریخ صریحی ننوشتم: یادداشتهایم رمزی بودند. یک صبح تنها نماد گذاشتم: یک درنای کاغذی برای طلوع زمالک، دو عربسک برای کلاس منسوجات، هشت نقطه برای جشن نورها. نوشتم: «طلوع را با سازندگان فانوس گذراندم، غروب بر قایق نیل، نیمهشب در بازار قدیمی.» حس میکردم در شهری با تقویمهای بسیار، تقویم من تنها از مراحل شگفتی پیروی میکند: صبح در بازارها، شب در میان گنبدها. حتی طراحی کودکانهای از خودم کشیدم که تکیه داده به یک شتر در کنار اهرام، با فرشی در دست، لبخند میزنم.
در پایان هفتهای پرجنبوجوش، اغلب به رود بازمیگشتم تا دیدگاه پیدا کنم. آنجا، زیر یک کالیدوسکوپ از انعکاسها، به خانه فکر میکردم. نمیتوانستم در برابر نفس کشیدن قاهره گوش نسپارم: زمزمهای بیقرار از زندگی. یک فلوکه آرام عبور میکرد، فروشندهی قهوهای در اسکله آواز سفارشها را میخواند—و ناگهان دریافتم: حتی شهری مسطح و داغ همچون این، از سادهترین اعمال برای تغذیهی سبک خود بهره میبرد. ما تفالهی قهوه را در نیل میریزیم، و فردا باستانشناسی شاید تکهای معطر به هل را بیابد. ما تکهای پارچهی نخی خاکی از غرفهای در بازار میخریم، و ناگهان آن پارچه به راوی قصهای از آب و باد بدل میشود.
قاهره مرا در مسیرهایی تغییر داده که هنگام دوخت پارچههای تازه حس میکنم. هفتهی گذشته در تهران، هنگام چسباندن مهرهای سفیدرنگ بر ردای بلند، به دیوارهای سنگتراششدهی خیابان المعز فکر کردم. قفطانی که طراحی کردهام هنوز بوی یاس خانالخلیلی را با خود دارد. اغلب در شبهای ساکت، وانمود میکنم که صدای خندهی قاهره را در باد میشنوم: گفتوگوی موذیانهی شغالها در تپههای مُقطم، یا شاید نالهی سگهای خیابانی که یکدیگر را صدا میزنند. در هر کوچه طنز و لطافتی هست: حتی نحوهی تا زدن لبهی لباس اکنون برایم چون والس با تاریخ شده است.
پس سپاس میگویم. زیرا در قاهره، هر کوچهای به آتلیهای بدل شد، هر طعمی آموزشی، هر مکالمهای زینتی برای سفرم. این شهر به من آموخت: یک گلابیه به اندازهی هر ردای مجللی کارکرد دارد، زیرا با اقلیم و فرهنگ بافته شده. مد امپراتوریها رشتههایش را برای پارچههای آینده باقی میگذارد، حتی وقتی خود امپراتوریها محو شدهاند. و مردم—مردم—پارچهی خود را همانگونه برمیگزینند که هویتشان را، با دوختن خاطره در تار و پود زندگی روزمره. دفتر سفرم تاریخ ندارد، تنها دریافتهایی است، اما همچنان لبریز از داستانهای بیشمار قاهره است.