دمشق در تار و پود: سفر یک طراح در میان خاطره، پارچه و نور

دمشق پیش چشمم چون فرشی کهنه از زمان و رنگ گشوده شد. هنگام فرود، مناره‌های سنگی زرین را دیدم که آسمان آبی را می‌شکافتند؛ گویی نوایی چندصدساله تنها برای گوش‌های من بازنواخته می‌شد. هوای دره‌ی بردی آکنده از عطر یاس و گل رز بود—دمشق، «شهر یاس»، به‌تعبیر نزار قبانی، شاعر بزرگ سوری، نام خود را از شکوفه‌هایی گرفته که شب‌هایش را معطر می‌کنند. حتی گل رز نیز نام این شهر را دارد: رز دمشق، که رایحه‌اش در صابون‌ها و عطرها از مرزهای سوریه فراتر رفته است—عطری آشنا از کارگاه‌های کودکی‌ام در تهران. در اینجا هر پاییز جشنواره‌ای برای یاس برپاست، جایی که خانواده‌ها گل‌هایی خوشبو را به نشانه‌ی روح گل‌بار دمشق با هم رد و بدل می‌کنند. و هیچ چیز چون این حقیقت که دمشق یکی از قدیمی‌ترین شهرهای پیوسته مسکونی جهان است، جاودانگی‌اش را نشان نمی‌دهد. سنگ و روایت در اینجا مانند لایه‌های ابریشم در دستگاهی باستانی بر هم انباشته شده‌اند، و من که پا بر این خاک گذاشتم، سنگینی سده‌ها را بر شانه‌هایم احساس کردم.

در گذر از کوچه‌پس‌کوچه‌های دمشق، چون زائری در طوافی مقدس گام برمی‌داشتم. کوچه‌های شهر قدیم باریک و فرورفته‌اند، در میان خانه‌های بلند خشتی و سنگی که پنجره‌های مشبک مشربیه‌شان چنان بر من می‌نگریستند که گویی اجدادی ناآشنا از پس قرون، مرا به نظاره نشسته‌اند. دستم به دیوارهای خنک گچ‌کاری‌شده می‌سایید، در حالی که زیر طاق‌هایی پوشیده از پیچک عبور می‌کردم. بالا سرم، در هم‌تنیدگی نور و سایه بر سنگفرش‌ها می‌رقصید. در گوشه‌های بازار، دستفروشانی با فنجان‌های بخارآلود قهوه هل‌دار و شیرینی‌های زرنگار عربی مسافران را فرا می‌خواندند. شهر قدیم دمشق، که ریشه در هزاران سال پیش دارد، در روزگار میانه، قلب پرتب‌وتاب صنایع دستی بود – فرهنگی که هنوز در هر گچ‌بری موزائیکی و هر شال سوزن‌دوزی‌شده، زنده و جاری است. محله‌ها هنوز هم به‌نوعی کار خود را حفظ کرده‌اند: در کوچه‌ای بافندگان پارچه، در کوچه‌ای دیگر زرگران، نانوایان و عطرفروشان در گذرگاه‌ها. یاد شعرهای شهریار افتادم، که بازارهای کهن ایرانی نیز چنین جادویی داشتند – و آن‌گاه فهمیدم چرا دمشق را «رحم شعر» نامیده‌اند، همان‌طور که قبانی گفته بود.

مسجد جامع اموی ناگهان از دل کوچه‌ها سربرآورد – حیاطی وسیع و سبز، گنبدی زرین، و تزئینات چوبی از سدر و صندل که گرداگردش را دربر گرفته بود. دیوارهایش با موزاییک‌های زرد کم‌رنگ می‌درخشیدند، یادگارهایی از تصویری بهشتی بر فراز زیتون‌های نیایش. این‌جاست که تاریخ اسلام در سنگ حک شده: «مسجد جامع دمشق» که توسط خلفای اموی بنا شده، کهن‌ترین مسجد سنگی باقی‌مانده در جهان است. به یاد آوردم که خلیفه ولید اول، در وصف دمشق پنج نعمت را برشمرده بود: آب‌وهوایش، جویبارهای روانش، میوه‌هایش، حمام‌هایش – و پنجمین نعمت، همین مسجد. در شبستان، کف دستم را بر یکی از ستون‌های ۱۵۰۰ ساله‌اش گذاشتم و ارتعاش قرون را حس کردم، آن‌گونه که شاعران ایرانی می‌گویند فرش و چوب نفس مکالمه‌های کهن را در خود نگه می‌دارند. کمی آن‌سوتر، آرامگاه ساده صلاح‌الدین هنوز زائران را به سوی پوشش مرمرینش می‌کشاند – یادآوری‌ای از آن‌که این شهر گواه آمدن صلیبیون و ایستادگی جهان اسلام بود. در پس این تاریخ، سنگ‌های دمشق همچنان می‌ساختند: پشت مسجد، طاق‌های نوک‌تیز کاروانسرا و رواق‌های طویل بازار حمیدیه رخ می‌نمود.

در میانهٔ روز، پا به بازار الحمیدیه گذاشتم؛ بازار مسقفی عظیم که قلعهٔ دمشق را به صحن مسجد جامع پیوند می‌دهد. نور آفتاب صبحگاهی از میان سقف آهنی وصله‌خورده، به‌صورت پرتوهایی درخشان فرو می‌ریخت و غرفه‌هایی را روشن می‌کرد که تا سقف از ادویه‌ها، پارچه‌ها، فانوس‌ها و شیشه‌های عطر انباشته بودند. طاق‌های بازار – که به بازسازی عثمانی در سدهٔ نوزدهم بازمی‌گردند – با آوازها و گفت‌وگوها آرام و موزون طنین می‌انداختند. در راهرویی از پارچه‌فروشان گم شدم؛ طاقه‌های ابریشم و مخمل در لایه‌هایی از فیروزه‌ای، زرشکی و طلایی آویزان بودند. هنوز تکنیک‌های چندصد ساله در اینجا حرمت دارند – نوشته‌ای دیدم که می‌گفت: «بازرگانان از دیرباز در این بازار ابریشم مبادله می‌کرده‌اند»، و هنوز هم بخشی از آن «سوق الحریر» – بازار ابریشم – نام دارد. تکه‌ای پارچه بروکات را لمس کردم که با نقش گل رز دمشقی بافته شده بود، تارهایش هنوز با طلایی و صدفی برق می‌زدند. دورتر از زرق‌وبرق، غرفه‌ای با پارچه‌های دست‌ساز نمایشگاهی از دستگاه‌های بافندگی و دوک‌های کوچک داشت – تنها نمونه‌ای از میراث منحصربه‌فرد نساجی دمشق. من، سالار بیل طراح، عمیقاً خویشاوندی حرفه‌ام را حس می‌کردم: هرجا که سفر می‌کنم، پارچهٔ بافته‌شده و پارچهٔ بریده، نجواگر داستان‌های هر فرهنگ‌اند. اینجا، ساتن‌های لحاف‌دوزی‌شده و گلدوزی‌های زنجیری ظریف از جشن‌های باستانی و شب‌های عروسی حکایت می‌کردند؛ در ذهنم، بازرگانی کهنسال را مجسم کردم که مرا، که از او جوان‌ترم، می‌آموزد که عبای دمشقی چگونه باید بر تن بیفتد. در کوچه‌ای خلوت‌تر از بازار، کارگاه‌هایی را دیدم که نور بعدازظهر به آن‌ها سرک می‌کشید: ماکو همچون بال بلبل، سبک و تند در رفت‌وبرگشت بود. به یاد آوردم که سعدی دربارهٔ سفر نوشته بود: «نشاط دل است دیدن شهرهای نو، شگفتی‌های گوش و چشم…»؛ و حقیقتاً هر پیچش بازار، اعجوبه‌ای از رنگ و طرح به همراه داشت، و زیر آن سقف موج‌دار همه‌چیز در طلایی یک بعدازظهر غوطه‌ور بود.

وقتی گرسنگی فرا رسید، به سوی کافه‌ای در گوشهٔ بازار رفتم. منوی آن چون موزاییکی از رنگ‌های محلی بود: کیبه مالیده‌شده بر نان تخت، مجدّره از عدس و برنج، و مقلوبهٔ معطری از مرغ که همچون شهری از برنج زعفرانی و گوشت بر بشقاب واژگون شده بود. در میان پدربزرگ‌هایی که قلیان می‌کشیدند، مادران لبنانی که چای نعنا هم می‌زدند، و خاله‌هایی با دشداشه‌های زرین‌دوزی‌شده، راحت نشستم و خوردم. شیرینی لوقم و باقلوای پسته‌ایِ غلیظی با ورق نقره نوش جان کردم، و زنانی را دیدم که جلابیه‌های شیک به تن داشتند و جعبه‌های حلوا را چون جواهرات بر هم می‌چیدند. برای دسر به سراغ «بکدش» رفتم – بستنی‌فروشی مشهور و قدیمی که تنها دو طعم دارد: خامه ساده یا مصطکی سبز-سیاه. آن‌جا تماشا کردم که فروشنده، مصطکی چسبناک را کوبیده و آن را به ژلاتوی نرم و شاخص شهر بدل می‌کرد؛ بافتی کشدار و لطیف داشت که سرمایی خوش، تا مدتی بعد، بر زبانم می‌ماند. با هر لقمه، دمشق همچون تار و پودی زنده، در حافظه‌ام بافته می‌شد – درست همانند فرش‌هایی که ساختنشان را دیده بودم.

در اواخر بعدازظهر، وارد دنیایی دیگر از دمشق شدم. در محله میدان غربی، مراکز خرید مدرن در کنار خانه‌های فرسودهٔ شامی نشسته بودند. در میدان باز مرکز خرید «شام سیتی سنتر» قدم زدم – مرکز خریدی مدرن با کف‌های مرمر و فواره‌هایی درخشان – جایی که جوانان خوش‌پوش سوری برای کفش‌های ایتالیایی و لباس‌های کوتور خاورمیانه‌ای خرید می‌کردند. ویترین‌های «دمسکینو» هم‌زمان برندهای زنجیره‌ای خارجی را در کنار برچسب‌های طراحان محلی نمایش می‌دادند. در یکی از فروشگاه‌ها کت‌هایی با گلدوزی سنتی فلسطینی (طرز تَطریز) دیدم که با برش‌های مدرن قرن بیست‌و‌یکمی تلفیق شده بودند – یادآوری‌ای که حتی در دمشق مدرن نیز نخ‌های تاریخ و مد به‌هم دوخته می‌شوند. بیرون، در خیابان‌ها، پوسترهای ستارگان پاپ و تبلیغات فروشگاه‌های زنجیره‌ای کنار آیه‌های قرآنی رنگ‌باخته بر دیوارهای بتنی نشسته بودند. خودروهای مرسدس روی خیابان‌هایی که با پوست پسته‌ پر شده بودند، می‌لغزیدند؛ بچه‌ها در گوشه‌ها آب‌پرتقال تازه می‌فروختند؛ گربه‌های ولگرد در سایه لم داده بودند. صورتم را به شیشهٔ ویترینی چسباندم و به بازی‌های ویدیویی در کنار غرفهٔ فلافل خیره شدم، و دریافتم که این شهر مدام خود را لایه‌لایه می‌سازد: کهنه در دل نو زنده است.

شب که رسید، به محله‌های قدیمی بازگشتم. از پله‌های مدرسهٔ الاسد الفرهود بالا رفتم و آن‌جا، هنگام غروب، از فراز بلندی به سراسر دمشق چشم دوختم؛ شهری که در دره‌ای آرمیده، در احاطهٔ باغ‌های زیتون و تاکستان‌هایی که به تدریج در صحرا محو می‌شوند. افق از زرّین یاس به بنفش کم‌رنگ محو می‌شد، و سنگ‌های شهر به رنگ تافته نرم درمی‌آمدند. از هر سو، صدای اذان با بوق خودروها و زمزمهٔ دوردست تلویزیون درآمیخته بود – قدیم و جدید، آواز دوصدایی‌شان را می‌خواندند. در آن لحظه به گفتهٔ مولانا اندیشیدم: «زمانی که در راه قدم نهی، راه نمایان می‌شود». من این سفر را برای مطالعهٔ پارچه و طراحی آغاز کرده بودم، اما گام زدن در میان کاخ‌ها، بازارها و باغ‌های دمشق مرا در داستانی گسترده‌تر تنیده بود.

به خانه بازگشتم با تکه‌پارچه‌هایی از دمشک و خاطراتی از حوض‌های موزاییکی. در هر تار پارچه و هر فنجان گلاب، داستانی خاموش را حس می‌کردم – ثبت هنرمندانی که بافنده، رنگرز و دوزنده بودند، و این شهر را با مهارت خود ساخته‌اند. همچون طرح لباسی که به‌آرامی شکل می‌گیرد، دمشق پیش چشمانم گشوده شد: کاشی‌های مغولی، گلدوزی‌های عباسی، خاتم‌کاری عثمانی و ستون‌های یونانی، شعر فارسی که در زندگی روزمره بافته شده بود. و چنان‌که سعدی گفت، در هر شهری که بدان سفر کنیم «نشاط دل است دیدن شهرهای نو، دیدار یارانی ناشناخته» – این سفر به دمشق برای من بدل شد به بازشناسی ریشه‌های هنر و صنعت خودم، در میان مردمی که طراحی را همچون زندگی گرامی می‌دارند. و بدین‌سان، زیر مهتاب طلایی دمشق، نه فقط الهام، که خویشاوندی یافتم – و آن نخ درخشان را با خود بازآوردم، تا در فصل بعدی تابلوی آفرینش خود بدوزم.

Leave a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *