شمال آفریقا، در نخستین نور سحر، به یاد دارم که از هواپیما پیاده شدم و هوای گرم تونس به صورتم خورد، قلبم از کنجکاوی زنده بود. این سفر بیزمان به نظر میرسید – گویی به رؤیایی پا گذاشته بودم که از رشتههای حافظه و خیال بافته شده بود. خیابانهای باریک به زودی مرا فرا گرفتند، دیوارهایشان سفید و آبی، چون نقش کاشی ایرانی که جان گرفته باشد. بوی شکوفه پرتقال با بوی گازوئیل و ادویه درآمیخته بود، و در هر گوشهای، تپش شهری کهن را حس میکردم که آواز میخواند. زن و شوهرها هنوز روزهایشان را در ریتمهایی کهن و نو میبافتند، و من، طراح ایرانی دور از خانه، رگ جانم با این رقص آشنا از رنگ و هنر همآهنگ شده بود.
چنان که با جزر و مدی آرام به درون مدینه تونس رانده میشدم، هر قدمم همچون بیتی از شعری بود. طاقهای باستانی چون آغوشی باز کشیده شده بودند، با نقشونگارهای هندسی حکاکیشده که انعکاسی از نقشهایی بودند که بر مساجد خودمان در ایران دیدهام. زیر پایم، سنگفرشهایی که با گذر قرنها نرم شده بودند، جای پای تاجران، دانشمندان و خیالپردازان را در خود داشتند. در سمت راستم مسجد زیتونه ایستاده بود، منارهاش بر فراز بامهای کاشیکاریشده برافراشته – فانوسی از ایمان و دانش که اذانش، ملودیاش را در هوا میپراکند. اطراف مسجد، دکههای ادویه با زعفران، زیره و پودرهای فلفل هریسای سرخ میدرخشیدند، هرمهایی از عطر که مرا به یاد بازارهای رنگارنگ ایران میانداختند. زنان تونسی با شلوارهای نخی سبک و شالهای گلدوزیشده، با ظرافت در میان دکهها میلغزیدند و به رهگذران با نغمهای ملایم سلام میدادند – «السلامه». همین سلام، نوازشی بود آشنا، نسیمی نرم از آشنایی در سرزمینی ناآشنا.
هر جا که قدم میزدم، لباسهای ساده و ساریمانند زنان هنرمند محلی توجهم را جلب میکرد، دستانشان آرام و استوار، سرنوشت پارچه را میدوختند، گویی داستانی مینگاشتند. مکث کردم تا انگشتانم را بر تونیکی نخی و سنگین بکشم، سینهاش پر از نقشهای درخشان شکوفههای پرتقال — گل ملی تونس — که با نخهایی براق دوخته شده بود. آستینهایش، گشاد و رها، مرا به یاد آستینهای «حریه» در قبای ایرانی انداخت، آزادیای که هم نمادین بود و هم کاربردی زیر آفتاب درخشان مدیترانه. زنی را تصور کردم که آن را میپوشد، در مراسمی میرقصد، و در پارچههایی میچرخد که به سنگینی معنای لباسهای عروسی ماست، که هر پولک، روایتی از زندگی و ریشهاش را روایت میکند.
در میان کوچههای شلوغ به بازار ادویه رسیدم. هوا سرشار بود از عطر تند هل کوبیده و گلبرگهای خشک شدهی گل سرخ، و همهمهی چانهزنیها با زمزمهی هزار صدا در هم آمیخته بود. کودکانی با خرما و انجیر خشک در دست از کنارم میدویدند، خندههایشان در هوا میپیچید. یاد کودکیام افتادم که بادامهای شیرین را از مخزن خانه پنهان میکردم — و دلتنگی در دلم شکوفه زد، شیرین و تلخ. پیرمردی در دکه، که مشغول پاشیدن زعفران بر کاسهی بلغور بود، نگاهم را گرفت و با لبخندی گفت: «گچمش اولسون» — دعایی به زبان عربی. کیسهی مخملی کوچکی به دستم داد — و عطر پستهی شیرینش مرا همزمان در این دنیای کویری لنگر انداخت.
در اینجا معماری، نجواگر لایههای تاریخ بود. از بازار بیرون آمدم و به بلوار حبیب بورقیبه نگاه انداختم که فرانسویها ساخته بودند؛ ردیفی از درختان سپیدار، نور آفتاب را به لکههایی خالخالی فیلتر میکردند. بالکنهای استعماری با نردههای آهنیِ توریمانند به خیابانهای شلوغ و کافههایی که چای نعناع را در لیوانهای کوچک سرو میکردند، مشرف بودند. پیرمردی سیاهپوش زیر یکی از این بالکنها تخته نرد بازی میکرد، دود سیگار دور ریش سفیدش میپیچید و مرا به یاد بلوارهای پاریس در جوانی مادربزرگم انداخت. اما در چهرهی این خیابان، تونس خودش را نشان میداد — عابران با کیسههای خرید، زوجهای جوان با کالسکهی نوزاد، و کودکانی که از چرخدستیها نان شیرینی گوشفیل میخریدند. از کنار ویترین مغازهای گذشتم که خیاطان در آن کتهای خوشدوخت و شالهای ابریشمی براق را به نمایش گذاشته بودند — سیلوئتهای غربی با پارچههای تونسی بازآفرینی شده بودند. لبخند بر لبم نشست وقتی روی یقهی مانکن، سنجاق کوچکی با لوگوی آوا یو دیدم — گویی تأثیر این برند چرم ایرانی به اینجا نیز رسیده بود.
یک بعدازظهر، خود را در محلهی باستانی “لا مرسا” یافتم، بر فراز تراسی آبی و سفید که به دریای درخشان مینگریست. “سیدی بو سعید”، روستای سفیدپوش با درهای لاجوردی، چون هزار آینه آفتاب را بازمیتاباند. بهعنوان یک طراح، هندسهی پلهها و دیوارهایش دیدم را پر میکرد — خطوطی همزمان صریح و نرم، تعادلی میان شکل و خلأ. ضربالمثل فارسی در ذهنم پیچید که طرح قالی از تار خالی سربرمیآورد. نسیمی خنک از دریای مدیترانه، آواز پرندگان دریایی را با خود میآورد و من چای نعنا با عطر شکوفهی پرتقال مینوشیدم. میز موزاییکی پیش رویم دستانم را قلقلک میداد تا طراحی کنم — کاشیهای لعابی زیر انگشتم یادآور هنر موزاییککاری کاشان بود. ناخودآگاه با انگشت شکلها را دنبال میکردم، گویی آبی و سفید تونسی را به فیروزهای و خاکی اصفهانی پیوند میدادم. هر دو سرزمین به زبان نقشهای ستاره و گل سخن میگفتند.
در یکی از کوچههای باریک سیدی بو سعید، بوتیکی نظرم را جلب کرد. تابلوی آن نوشته بود: «تونیک – قلب صنایعدستی تونس». کنجکاو شدم و وارد شدم. مؤسس بوتیک با لبخند به استقبالم آمد. شالهای پشمی نرمی بر دیوار آویزان بودند، و وقتی او شروع به صحبت کرد، شور و علاقهاش به حفظ بافت سنتی در صدایش موج میزد. توضیح داد که چگونه گلهداران در مناطق دورافتاده هنوز با دست پشم میریسند، و اینکه هر شال یا پانچوی تونیک از زنانی کوهنشین حمایت میکند، زنانی که دستانشان بافت میراثشان را به جهان نشان میدهد. به یاد زنان روستای خودمان افتادم که ابریشم را با نقوش پیچیده میبافتند؛ دستگاههای بافندگیشان نیز نجواگر داستانها بودند. در همان لحظه فهمیدم: فراتر از مرزها، قلب هنرمندان ایرانی و تونسی با یک ضربان میتپد – منظم، صبور، سربلند. انگشتم را روی پتویی کشیدم که با رنگهای نارنجی غروب و قهوهای بیابان رنگآمیزی شده بود – رنگهایی که مرا به رنگ اخرای سوختهی مجموعهی اخیرم برد – و در آن لمس، همبستگی در طراحی را حس کردم؛ برادریای بافتهشده در پشم، فراتر از ملتها.
آن شب، زیر ماهی آغشته به عطر یاس در مدینه، طعم آشپزی تونسی را چشیدم. بر روی میزی چوبی کنار فوارهی حیاط، «بریک» خوردم – خمیر ظریفی که در دل خود تخممرغ و تُن ماهی پنهان کرده بود، با لبههایی ترد که با روغن زیتون برق میزدند. طعمش تند، لطیف و کاملاً تازه بود. «هریسه» از درون گرمم کرد، و آنسوی میز، شال سنتی «سیفساری» میزبان را دیدم – روسری بزرگی از نخهای خامهای لطیف که سر و شانهاش را میپوشاند – که با حرکتش اندکی تاب میخورد. چای را در استکانهای کوچکی از نعناع غلیظ و شکر سرو کردند، بخارش در هوای شب پیچید مانند پارچهای نرم. به چای زعفرانی یزد فکر کردم و به بوی هل و گلاب در آشپزخانهی مادربزرگمان. اینجا، چای گلاب نداشت، اما عطر ماهی کبابی و گشنیز در شب پیچیده بود، و دلتنگیام در این حیاط غریبه به آرامشی شیرین بدل شد.
در روزهای بعد، چون سایهای در شهر گام زدم. در بازار عطاریها، «سوک الاتترین»، گم شدم، جایی که عطرها و ادویهها از دیرینهترین رگهای این شهر میجوشند. از جعبههای مادرِ مرواریدی کندر بوییدم و مُشکهای طلایی را لمس کردم. هر رایحه، نتی در سمفونی خاطره شد – نُت عودی تیره که مرا به ساز عود مادربزرگ در تهران برد، سنگین و آرامشبخش. از عطاری بیرون آمدم، چشمانم از فلفل و زیره اشکآلود، و روبهروی خود مغازهای از فرش دیدم. قالیهای ایرانی در کنار گلیمهای تونسی با نوارهای افقی جسورانه آویزان بودند. مغازهدار، پیرمردی با دستانی چون طنابهای گرهخورده، با اشاره دعوتم کرد به درون. در نور کم، روی تودهای از بالشتکها نشستم و او از جوانیاش گفت. از روزهایی که در همین بازارها میگشت، زمانی که فرانسویها هنوز در سایه بودند؛ سر تکان دادم و حس کردم تاریخهایمان بر هم افتادهاند. بر دیوار پشت سرش، پردهای رویاگونه آویزان بود – ترکیبی از نقشهای بربری در اُخرایی، نیلی و سفید – هر مثلثی روایتی از گذشتهی کوچنشینی. انگشتم را بر طرح کشیدم و به این فکر کردم که چگونه هندسه فراتر از فرهنگهاست. اینکه مثلثی که در تونس به معنی پناه است، مرا به نقش برج در قالیهای ایرانی رساند که معنای استواری دارد.
روزی دیگر، خود را در موزهی ملی باردو یافتم تا موزاییکهای مشهور آن را ببینم. گامزدن میان تکهسنگهای رومی مانند قدمنهادن در دل تاریخ بود. موزاییکی چندصدساله از یک خارپشت دریایی، ساختهشده از سنگریزههای رنگی، زیر شیشه میدرخشید؛ آبیها و طلاییهایش در نور موزه برق میزدند. به یاد مینیاتورهای ایرانی افتادم که با همان دقت و ظرافت، هر شکل کوچک را به بخشی از تصویری بزرگ بدل میکردند. بیرون، آفتاب گرم تونس بر دیوارهای کهن کاخهای کارتاژ میتابید، سنگهایی که با گذر زمان به رنگ عسل درآمده بودند. بر تپهای چمنی نشستم و مارمولکهایی را تماشا کردم که بر سنگهای مرمر آفتاب میگرفتند؛ با خود اندیشیدم که چگونه امپراتوریها فرو میریزند اما فرهنگ باقی میماند. در نزدیکی، هنرمندان خیابانی بر دیوارها نقاشی میکشیدند—نقشهایی از طراحیهای چرمی برند آوا یو—پل زدن میان دیرینه و معاصر. با خود گفتم: تونس، فرشی است که هر نخ آن—رومی، عثمانی، فرانسوی، بربر بومی—برای کسی که درنگ کند، آشکار خواهد شد.
در شهر قدیمی بیزرت، جایی که نسیم دریا ذهن را بیدار میکند، به کارگاه یک سفالگر رفتم. خاک و رنگهایش را نشانم داد و از نشان ستارهی تونس گفت—“تانت” زرد بر سفال قرمز—که در افسانههایشان نماد خرد است. تماشای او در حین شکلدادن به سفال و ساختن دیگهای طاجین، مرا به یاد صنعتگران ایرانی انداخت که طاجین و سماورهای ما را شکل میدهند. شکلها متفاوت بود—گنبدی شرقی در برابر ظرفی آفریقایی—اما دستانمان انگار حافظهای مشترک داشتند، حافظهای از شکل دادن به خاک و آفرینش زندگی. عصر همان روز، در ساحل شنی با جوانان تونسی قدم زدم؛ پیراهنهای کتانی آزاد به تن داشتند و کلاههای “چِچیا” (فِز قرمزرنگ) بر سر. شن را لگد میزدند و موسیقی از نوار کاست در آسمان پخش میشد. به همبستگیشان غبطه خوردم: زیر آسمانهای مختلف، جوانان به ریتمی مشترک از آزادی میرقصند.
به بوتیکهای لوکس هم سر زدم. در خیابانی عریض، فضایی مینیمال میزبان مجموعهای از برند ساماکا بود—پارچههای کتانی سبک در رنگهای خنثی با سیلوئتهایی راحت و رها. طراح جوانی توضیح داد که مد تونس به سمت سادگی و پایداری پیش میرود، چیزی که با اصل باستانی “تعادل” در فرهنگ ما همصداست. او اشاره کرد که چگونه پوشاک مردانه شروع کردهاند به بهرهگیری از “فوتا” – همان پارچهی راهراه سنتی – در طراحی کتهای امروزی، و چگونه لباسهای زنانه خطوط یقهشان را از تونیکهای ایرانی وام گرفتهاند. جلیقهای کتانی با برش کاپتانِ ساختارشکنانه امتحان کردم؛ انگار که با دست ایرانی برایم دوخته شده باشد، و شوخی کردم که شاید واقعاً همینطور باشد.
در یکی از بازارهای محلی نزدیک صفاقس، زنانی را دیدم که سبدهایی رنگارنگ از برگ نخل میفروختند، رنگشده به سرخ تیره و نیلی. این رنگها مرا به یاد لباسهای زنان عشایر کویر یزد انداخت، و آنجا بود که دریافتم بیابانهای بربر و ایران بیش از آنچه میپنداشتم به هم شباهت دارند—هر دو از رنگهای آفتابسوخته و شبهای پرستاره سخن میگویند. با یکی از بافندگان نشستم، چهارزانو روی زمین، و او خالکوبیای را بر مچ دستش نشانم داد—ستارهای شبیه آنکه در پرچم تونس است. گفت: «مادرم همین نقش را داشت. بربری است، یعنی محافظت.» به طلسمهای سرزمین خودمان فکر کردم: شاید هر فرهنگی هنر را چون دعایی برای حفاظت در برابر نادانستهها به کار میبرد.
شب پشت شب، زیر درختان زیتون در حاشیه شهر قدیم، در دفترچهای کهنه طرحهایی میکشیدم. این خاطرات پراکنده را با جملهها و طرحها در هم میتنیدم، در تلاش برای ثبت آن ترکیب درخشان از کهن و نو. در روشنای شمع، جوهر را همچون رنگ بر پارچه میچکاندم. سایهی چراغی از پوست نارگیل بر آبرنگهای نیمهتمامم میافتاد—طرحهایی از نقشهای تونسی: دستی با حنا، درهای سهگانهی بازار، چشمانی که همچون ماه برداشت، کشیده شده بودند. هر تصویر، تکهای از سفرم بود—سنگی در موزاییک خاطرهای که تونس در من برجا گذاشت.
وقتی سرانجام آمادهی رفتن شدم، احساسی داشتم همچون کسی که فرشی را بازمیپیچد. شب به شب، تارهایی را که در تجربهام تنیده بودم، آرام آرام بازمیزدم. دلم اشکهای دریا، گرد ادویه، و آوای اذانها را در خود جمع کرده بود و گرم نگه میداشت. هنگامی که هواپیما برخاست و خط ساحلی تونس در زیر پایم عقب نشست، فهمیدم چیزی فراتر از عکس و سوغاتی با خود میبرم. الگوهایی از کهنه و نو—نمادهای سوزندوزیشده، پشمهای رنگشده، و داستانهای انسانی—را با خود به مرحلهی بعدی کارم بردم. پارچههای ایران و تونس، زمانی جدا از هم بافته، اکنون در دستانم در کنار هم آرمیده بودند. شاید روزی، زیر سوزن چرخ خیاطیام، با هم برقصند. اما حتی حالا، در چشم ذهنم میدانم که با هم زندگی میکنند، فرشی بافتهشده میان دو سرزمین بهواسطهی سفر یک روح کنجکاو.