در سکوت تاریک اتاقک رهاشدهی موتور، سایههای ماشینها همچون استخوانهای غولهای منقرضشده کشیده میشوند. زنگزدگی بر تیرهای فولادی و پیستونهای شکسته میخزد؛ فرسودگی صنعت در سکوتی شبحگون طنین میافکند. در میان این گورستان آهنی، پیکرهای ظریف ایستاده است؛ پیچیده در جامهای از گلبرگهای پژمرده. هر شکوفه در برابر هندسهی سرد چرخدندهها و پرچها میلرزد و مقاومت میکند. نرمی ارگانیک اندام او بهنرمی در برابر دیوارهایی که با روغن و زمان لکهدار شدهاند، میدرخشد ــ شکوفهای تنها در بیابانی از فلز. زیبایی شکنندهی طبیعت در برابر سکون مردهوار ماشین قد برافراشته است؛ آویخته در آتشبس ناآرامی از زوال و ظرافت.
در این تابلوی وهمآلود، خودِ معنا به همان سرعتی پژمرده میشود که گلبرگها. شورش لطیف گیاهان در برابر فلز، پوچ مینماید؛ فریادی خاموش در خلأی بیاعتنا. کامو نوشت: «در قلب هر زیبایی چیزی غیرانسانی نهفته است»؛ و این حقیقت در هوای سرد اینجا طنینانداز میشود، چراکه این شکوفهها زیبا هستند اما بیگانه، نامفهوم برای ماشینهای بیجانِ پیرامونشان. هر گلِ روی جامه، کنشی گذرا از سرپیچی در برابر نیستی است؛ بیتماشاگر و بیاعتراف از سوی موتورهای زنگزدهای که همچون خدایانی بیاعتنا سایه افکندهاند. صحنه با اضطرابی اگزیستانسیال میلرزد ــ یأسی ظریف که هیچ آرامشی نمییابد؛ تنها پژواک پرسشهای بیپاسخ خویش در میان سیمها و سایهها.
ژانپل سارتر یادآور شد که «هر چیز موجودی بیدلیل زاده میشود، از سر ناتوانی دوام مییابد و بهتصادف میمیرد» ــ حقیقتی که در این هوای سنگین به یکسان بر شکوفههای ناتوان و فولاد زنگخورده صدق میکند. در زیر نورهای کمسوی صنعتی، طبیعت و ماشین، بیهودگی یکدیگر را بازمیتابانند؛ هر دو در چنگال فرسایشی آرام گرفتار که هیچچیز را نمیبخشد. چشمان پیکره به قلب توخالی یک موتور شکسته خیره شده است، و چنانکه نیچه هشدار داد: «اگر مدتها به مغاکی چشم بدوزی، مغاک نیز به تو چشم خواهد دوخت.» در آن تاریکی، آفرینش و ویرانی به هم درمیآمیزند. هیچ آشتی و پایانی در این مواجهه نیست، هیچ همسرای امیدی؛ تنها سنگینی ژرفِ هستی است که از هر سو برمیفشارد. گلها پژمرده خواهند شد، فلز زنگ خواهد زد؛ و تنش میانشان جاودانه و سرسخت باقی میماند ــ مرثیهای ناتمام که از درهمتنیدگی زوال و زیبایی نجوا میکند