غلامحسین ساعدی (۲۴ دی ۱۳۱۴ – ۲ آبان ۱۳۶۴) یکی از پرکارترین نویسندگان قرن بیستم ایران، روانپزشک و فعال سیاسی بود. او بیش از چهل کتاب در زمینههای نمایشنامه (که اغلب با نام مستعار «گوهر مراد» منتشر میکرد)، رمان، فیلمنامه، داستان کوتاه، و همچنین نقد فرهنگی، سفرنامه و مردمنگاری به نگارش درآورد. ساعدی در سال ۱۳۴۰ از دانشگاه تهران در رشته پزشکی با تخصص روانپزشکی فارغالتحصیل شد و در مناطق محروم جنوب تهران یک درمانگاه رایگان راهاندازی کرد که آن را بخشی از تعهد اجتماعی خود میدانست. از آثار برجسته او نگارش فیلمنامه فیلم شاخص «گاو» ساخته داریوش مهرجویی در سال ۱۳۴۸ است که از آن بهعنوان شاهکار او یاد میشود و آغازگر موج نوی سینمای ایران به شمار میآید. با وجود آنکه بخش زیادی از دهه پایانی عمر خود را در تبعید گذراند، ساعدی همچنان یکی از «مطرحترین و پُراثرترین نویسندگان و روشنفکران ایرانی» در عرصه جهانی باقی ماند. ساعدی در خانوادهای فقیر در تبریز (در شمالغرب ایران) به دنیا آمد و سالهای ابتدایی زندگیاش با ناآرامی و آشوب همراه بود. او بعدها به یاد میآورد که چگونه در دوران کودکی، پس از فرار از اشغال شوروی در زمان جنگ، در روستاهای آذربایجان آثار آنتوان چخوف را میخواند و «چشمانش ناگهان به روی جهان گشوده شد». در دوران نوجوانی به فعالیتهای سیاسی روی آورد و در سال ۱۳۲۸ به شاخه جوانان حزب دموکرات آذربایجان (حزبی سوسیالیستی و تجزیهطلب) پیوست و سردبیری مجلاتی به زبان ترکی آذری مانند «فریاد» و «صعود» را بر عهده گرفت. پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ علیه دولت دکتر مصدق، ساعدی به همراه برادرش اکبر در تبریز دستگیر و زندانی شد. به گزارش دانشنامه ایرانیکا، هرچند ساعدی در دوران بازداشت از حزب توده فاصله گرفت، اما از دل آن تجربه، مسیر خود را به عنوان نویسندهای با نگاهی انتقادی به جامعه و سیاست ادامه داد.
تا اواخر دهه ۱۳۳۰، ساعدی بهطور جدی وارد عرصه نویسندگی داستان کوتاه شده بود. نخستین داستانهای کوتاه او در اوایل دهه ۱۳۳۰ در روزنامهها و مجلات منتشر شد و در سال ۱۳۳۶ نخستین نمایشنامهاش با عنوان «لیلاجها» (شبدزدها) را با نام مستعار «گوهر مراد» نوشت. در اوایل دهه ۱۳۴۰، ساعدی برای ادامه تخصص پزشکی به تهران نقل مکان کرد. او به همراه برادرش اکبر، مطبی عمومی در یکی از محلههای محروم جنوب تهران راهاندازی کرد. به گزارش پایگاه ایران چمبر، ساعدی اغلب از بیمارانش «هر چقدر که توان پرداخت داشتند» دریافت میکرد، که این موضوع گواهی بر تعهد او به اصلاحات اجتماعی و خدمت به اقشار فرودست جامعه بود.
در تهران، ساعدی وارد محفل پویای نویسندگان و روشنفکران مدرن فارسیزبان شد. او مدتی در خانه-محفل مشهور شاعر احمد شاملو زندگی کرد و دوستیهایی با چهرههای برجستهای چون جلال آلاحمد، سیمین دانشور، پرویز ناتل خانلری، جمال میرصادقی و مینا اسدی برقرار ساخت. این دوستیها و نشستهای ادبی تأثیر عمیقی بر رشد ادبی ساعدی گذاشت. در همین دوره، ساعدی داستانها و نمایشنامههای بیشتری منتشر کرد؛ مجموعههایی از داستان کوتاه که گاه بر طبقات فرودست روستایی و شهری تمرکز داشتند، و تا اواسط دهه ۱۳۴۰ او به عنوان یکی از نمایشنامهنویسان برجسته ایران شناخته میشد. یکی از منتقدان اشاره کرده است که ساعدی با آثاری چون «چوب به دستهای ورزیل»، «بهترین بابای دنیا»، «پنج نمایشنامه درباره انقلاب مشروطیت» و دیگر آثارش، «گامی اساسی در تحول تئاتر ایران برداشت» و در کنار معاصرانی چون بهرام بیضایی و اکبر رادی نقشی مهم در دگرگونی صحنه نمایش ایران ایفا کرد.
آثار منتشرشدهی ساعدی در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ بسیار پربار بود. او در فاصله سالهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۱ شش مجموعه داستان کوتاه منتشر کرد: «شبنشینی باشکوه» (۱۳۴۰)، «عزاداران بیل» (۱۳۴۳)، «دندیل» (۱۳۴۵)، «واهمههای بینام و نشان» (۱۳۴۶)، «ترس و لرز» (۱۳۴۷) و «گور و گهواره» (۱۳۵۱). تأثیر داستانهای او حتی به سینما نیز کشیده شد؛ از جمله داستانی در مجموعه «گور و گهواره» الهامبخش فیلم «دایره مینا» ساخته داریوش مهرجویی در سال ۱۳۵۶ گردید. در همان دوره، ساعدی رمانی با عنوان «تُپ» (توپ، ۱۳۴۷) و نمایشنامههای متعددی نیز به چاپ رساند. منتقدان ادبی، ساعدی را به خاطر ایجاد لحنی نو و واقعگرایانه در ادبیات فارسی تحسین کردهاند. آثار او اغلب تصویرگر طبقات فراموششدهی جامعه و فرودستان – از روستاییان بیزمین گرفته تا گدایان شهری – با صداقتی تلخ و همدلی انسانی بود. یکی از منابع اشاره میکند که ساعدی «با دیدگاهی واقعگرایانه» و از طریق «به تصویر کشیدن واقعیات فرودست زمان خود»، «مسیر تازهای در واقعگرایی ادبیات فارسی گشود».
پیشینهی ساعدی در رشته روانپزشکی به شخصیتهای آثارش عمقی روانشناختی بخشیده بود؛ شخصیتهایی که اغلب با ترس، تنهایی و بیگانگی دستوپنجه نرم میکردند. تأثیر ساعدی فراتر از آثارش گسترش یافت. در سال ۱۳۴۷، او یکی از اعضای بنیانگذار «کانون نویسندگان ایران» شد؛ نهادی که هدفش مقاومت در برابر سانسور دولتی ادبیات بود. در سال ۱۳۵۲، ساعدی سردبیری فصلنامه ادبی جدیدی به نام «الفبا» (منتشر شده توسط انتشارات امیرکبیر) را بر عهده گرفت که بسیاری از نویسندگان جوان را به جامعه ادبی معرفی کرد. با این حال، رژیم شاه بهسرعت واکنش نشان داد: انتشار «الفبا» در سال ۱۳۵۳ ممنوع شد و خود ساعدی توسط ساواک، سازمان مخوف اطلاعات و امنیت کشور، دستگیر و به شدت شکنجه شد. به گزارش دانشنامه ایرانیکا، ساعدی پیش از این نیز از «افکار خودکشی» رنج میبرد و پس از نزدیک به یک سال زندان در اوین، وضعیت روحی او به شدت فروپاشید. همانطور که شاعر احمد شاملو با اندوه توصیف کرد، زمانی که ساعدی از زندان بیرون آمد، «چیزی جز یک جسد نیمهجان نبود.» به گفته شاملو: «آن مرد، با آن خلاقیت جوشانش، پس از شکنجههای جسمی و بهویژه روحی زندان اوین، دیگر قادر به ادامه زندگی نبود. ذره ذره در درون خود منجمد شد و مُرد. وقتی میبینی درختی را در اوج شکوفایی قطع میکنند، این تنها بریدن رشدش نیست، بلکه کُشتن کامل آن است. ساعدی مسائل را درک میکرد و تلاش داشت واکنش نشان دهد، اما دیگر نمیتوانست. او را بریده بودند.» این تجربه وحشیانه زخمی عمیق بر روح ساعدی گذاشت. پس از آزادی در سال ۱۳۵۴، چند اثر نوشت، از جمله رمان «گور و گهواره» و نمایشنامه «آفیتگاه»، و در سال ۱۳۵۶ به دعوت انجمن ناشران آمریکا به سفری سخنرانی به ایالات متحده رفت. در آنجا سانسور در ایران را به شدت محکوم کرد و حتی با نمایشنامهنویس سرشناس آرتور میلر دیدار داشت. در بازگشت به تهران، در همان سال، در برنامه معروف «ده شب شعر» کانون نویسندگان ایران، که به اعتراض علیه سیاستهای فرهنگی رژیم شاه اختصاص داشت، شرکت کرد.
پس از انقلاب ۱۳۵۷، ساعدی در ابتدا در ایران ماند و به «جبهه ملی دموکراتیک» پیوست، حزبی لیبرال و سکولار که میراث دکتر محمد مصدق را گرامی میداشت. اما جمهوری اسلامی به سرعت سرکوب روشنفکران چپگرا را آغاز کرد. در سال ۱۳۵۹، دوست نزدیک ساعدی، نمایشنامهنویس سعید سلطانپور، توسط حکومت جدید اعدام شد. ساعدی که دریافت خود نیز در معرض خطر است، در همان سال از طریق پاکستان از ایران گریخت و در پاریس ساکن شد. در تبعید، او به یکی از چهرههای محوری زندگی ادبی ایرانیان مهاجر بدل شد. ساعدی «انجمن نویسندگان ایرانی در تبعید» را بنیان گذاشت و مجله «الفبا» را این بار در پاریس احیا کرد. همچنین با همکاری دیگران «انجمن تئاتر ایران در تبعید» را تأسیس کرد و علیرغم سنگینی سایه تبعید، به نگارش نمایشنامهها، مقالات و داستانها ادامه داد. حتی در خارج از کشور، انزواء و ناامیدی ساعدی شدت بیشتری یافت. او سالها با افسردگی و اعتیاد به الکل دستوپنجه نرم میکرد. تا اواخر سال ۱۹۸۵ (۱۳۶۴) به سیروز کبدی پیشرفته مبتلا شد. در ۲ آبان ۱۳۶۴ (۲۳ نوامبر ۱۹۸۵)، غلامحسین ساعدی در بیمارستان سنانتوان پاریس، در حضور همسر و پدرش، چشم از جهان فروبست. او تنها ۴۹ سال داشت. مراسم یادبودی به همت انجمن نویسندگان ایرانی در تبعید برگزار شد و پیکرش در گورستان مشهور پرلاشز پاریس، در نزدیکی آرامگاه صادق هدایت، به خاک سپرده شد. خبر درگذشت ساعدی موجی از اندوه در جامعه ادبی ایران برانگیخت؛ بسیاری از نویسندگان و شاعران همدورهاش، او را یکی از اصیلترین و خلاقترین صداهای نسل خود میدانستند و سوگوار فقدانش شدند. میراث ادبی ساعدی همچنان پر اهمیت و ماندگار است. او به خاطر سبک منحصربهفردش به یاد آورده میشود: ترکیبی از مشاهدهی واقعگرایانهی اجتماعی با عناصر فولکلور، بینشهای روانشناختی و گاه طنزی تلخ. عمق شخصیتپردازیهای او – چه در به تصویر کشیدن روستاییان فقیر، گدایان شهری یا انسانهای زخمی از نظر روانی – باعث شد که به عنوان پیشگام رئالیسم اجتماعی در داستاننویسی فارسی شناخته شود. در عرصه نمایشنامهنویسی نیز، آثار او (که اغلب دارای لحن طنزآمیز و تمثیلی بودند) به عنوان نقاط عطفی در نوسازی تئاتر ایران در کنار آثار همکارانی چون بهرام بیضایی و اکبر رادی یاد میشود. به گفته یکی از پژوهشگران، ساعدی و همنسلانش «سهمی در تحول تئاتر ایران» در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ داشتند. امروزه در ایران داستانها و نمایشنامههای ساعدی مورد مطالعه و تجدید چاپ قرار میگیرند؛ برخی از آثار او نیز به زبانهای انگلیسی و دیگر زبانها ترجمه شدهاند (برای نمونه، مجموعههای «دندیل: داستانهایی از زندگی ایرانی» [۱۹۸۱] و «ترس و لرز» [۱۹۸۴]).
ساعدی در طول زندگی خود، سخنرانیها و مصاحبههایی داشت که در آنها درباره هنر و سیاست تأمل میکرد. برای نمونه، او روزی نخبگان فرهنگی دوران پهلوی را اینگونه نقد کرد (با ترجمهای آزاد): «جشنوارههای بزرگ هنری بسیار خوب بودند، اما برای چه کسانی؟ نه برای مردم… در واقع آنها نمایشهایی بسته و انحصاری بودند.» در مقالات دوران تبعید، ساعدی مدافع آزادی بیان و دموکراسی بود، هرچند تلخی سرکوب و خیانت را نیز با خود حمل میکرد. صدای او در میان نویسندگان جوانتر ایرانی طنینانداز شد و حتی پس از مرگش نیز بارها به عنوان الگویی از صداقت یاد شده است — پزشکی که نوشتن را برای خدمت به جامعه برگزید و هنرمندی که بهای سنگینی برای گفتن حقیقت در برابر قدرت پرداخت. تأثیر غلامحسین ساعدی در ادبیات و تئاتر ایران همچنان پابرجاست. در دهههایی که از سال ۱۳۶۴ گذشته است، از او در جشنوارههای ادبی، مستندهای یادبود و پژوهشهای دانشگاهی تجلیل شده است. اگرچه دامنه کامل آثار او (بیش از چهل کتاب!) هنوز در حال کشف و بررسی توسط پژوهشگران است، اما او به طور گسترده به عنوان یکی از چهرههای برجسته و ماندگار ادبیات معاصر فارسی شناخته میشود — کسی که افقهای تازهای برای داستاننویسی و نمایشنامهنویسی گشود و در راه هنر و عدالت اجتماعی بهای گزافی پرداخت. سال ۲۰۲۴ میلادی، فردی بر روی مزار ساعدی ادرار کرد. این عمل را دهها فعال فرهنگی-سیاسی و کنشگر سیاسی ایرانی محکوم کردند و آن را نشانهای از رذالت، شقاوت و فاشیسم دانستند.برخی این عمل را مشابه روشهای نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی و نیروهای به اصطلاح حزباللهی در یورش به روشنفکران و تخریب سنگ قبر آنها دانستند. برخی دیگر سلطنت طلبها را محکوم کردند…