مشهود عریان ایستاده است، هیچچیز میان پوست او و حقیقت فاصله نمیاندازد. خالکوبیها چون مار بر سینهاش پیچیدهاند؛ هر کدام فصلی از داستان او که هیچ حکومتی قادر به پاک کردنش نیست. زخمها، جوهر و گوشت بدنش ــ مانیفستی زنده است، عریان و بیهراس. مردی از تهران، برهنه از هر نقاب و پوشش، جهان را به چالش میکشد تا او را همانگونه که هست ببیند؛ انسانیت عریانش را چونان سند و چالش پیش چشم همه میگذارد.
بر دیوار پشت سر او، کتی کوچک از پشم سرخ و سیاه آویخته است؛ همچون یادگاری مقدس حفظ شده. روزگاری نه چندان دور، تنِ کودکانهی مشهود را گرم میکرد؛ و اکنون بیجان و تهی، چون پوست انداختهی کودکی، بر دیوار میخکوب شده تا حرمتش نگاه داشته شود. طرح چهارخانهاش که با گذر سالیان اندکی رنگ باخته، همچون خاطرات و سرنوشتهایی درهمتنیده بر هم میافتد. این کت، خاطرهای است که جسم یافته، تکهای از پسرکی که از فرسایش زمان بهجا مانده ــ و اینک، بیآنکه پوشیده شود، آویخته است؛ شهادتی زنده بر این حقیقت که او از دیروز خود فراتر رفته است.
در عکسی دانهدانه و گوشههای تاخورده، پسربچهای به نام مشهود با لبخندی پهن، همان کت پشمی سرخ و سیاه را بر تن دارد. آفتاب زمستانی تهران در چشمانش میدرخشد و معصومیت از لبخندش میتراود. آن عکس لحظهای را در خود زندانی کرده است ــ کودکی بیخبر از طوفانهایی که در راهاند، در آغوش عشق خانوادگی و گرمای پارچهی چهارخانه. تصویری از خلوص و امکان، که اکنون همچون شبحی خاموش حالِ او را میآزارد و پرسشی سنگین بر لب میگذارد: چه بر سر آن کودکِ چشمدرخشان آمد؟
اکنون تابلوی نئونی با فریاد درخشان «اکنون یا هرگز» بالای سر او میدرخشد و صحنه را از شتاب و اضطرار سرریز میکند. مشهود از موزهی گذشتهی خویش قدم به غوغای اکنون میگذارد. دیگر از آن کت کوچک پشمی خبری نیست ــ جای آن را تیشرتی گرافیکی و فراخ گرفته که سیاه و جسورانه بر شب میتازد و بر تنش میرقصد. او سرکشی خویش را در زرهی خیابانی پوشانده است: پارچههای آزاد، کفشهای سنگین، و نگاهی که به جهان میگوید این لحظه تمام آن چیزی است که دارد.
او شلوار کارگو را بر روی لگن آویخته است، جیبهایش پر از داستانهایی ناگفته. سیلوئت عمداً بزرگ و آزاد طراحی شده ــ انکاری است بر آن یونیفورمهای تنگ و محدودکنندهای که جامعه روزی کوشید بر او تحمیل کند. در میان این لایههای گشاد و رها، او آسودگی را دوباره کشف میکند؛ آسودگیای که خود به عملی از جنس عصیان بدل میشود. آزادیِ حرکت در این لباسها، آزادیِ روح را بازمیآفریند. این یونیفورم تازهی خیابان با خواستههایی ناگفته دوخته شده است: مرا همانگونه که هستم بپذیر، یا نظارهگر رفتنم باش.
روی سینهاش نقشهایی درخشان از جهانی دیگر فریاد میزنند: شبحهای مانگای ژاپنی و فرشتههای انیمه، در رنگهایی تند و زنده چاپ شدهاند. در کوچههای تهران، چنین تصویرهایی غریبه و یاغیاند؛ قاچاق فرهنگی که به نشانِ افتخارِ نسل جوان بدل شده است. هر تیشرت گرافیکی که مشهود بر تن میکند، بومِ اسطورههای وامگرفته است ــ کابویهای فضایی، شمشیرزنان دزدان دریایی، جنگجویان شبحگون ــ معبدی شخصی که به هیچ مرزی پاسخگو نیست. با پوشیدن این خیالهای دوردست، مشهود خویشاوندی خود را با جهانی ورای مرزهایش اعلام میکند؛ رؤیاهای الکتریکی توکیو را در خیابانهای نیمهشب تهران میدوزد.
او پشت خود را میچرخاند تا صحنهای را آشکار کند که با خطوط نئونی بر پیراهنش حک شده است: زنی اغواگر از دل انیمهای دیستوپیایی، با نگاهی سخت و استوار، همانند نگاه خودش خیره میشود. با این چرخش، مشهود پیامش را روشن میسازد ــ او انتظارات تحمیلی و همشکلی بیروحی را که سالها دنبالش میکشید، پشت سر گذاشته است. نقش گرافیکی پشت او همچون بالی از اسطورهای تازه است، که او را از متن کدر و کسالتباری که صاحبان قدرت برایش نوشته بودند، فراتر میبرد. با هر گامی که برمیدارد، آن تصویر زیر نور چراغهای خیابان میلرزد و میدرخشد؛ دیواری متحرک از عصیان، که این خیابانها پیشتر هرگز به خود ندیده بودند.
هیچچیز در این پوششها صیقلخورده و سنتی نیست ــ و این خود انتخابی آگاهانه است. او ناهماهنگی را در آغوش میگیرد، صداهای بلند و بیقاعدگیها را میپذیرد؛ زیبایی را نه در کمال، بلکه در لغزشهای روحدار و لبههای ناتمام میجوید. کتانیها، چاپهایی که آفتاب رنگشان را ربوده، و تکهدوزیِ نقشها و طرحها ــ همین نواقص، تعویذهایی از اصالتاند در جهانی که کمالی جعلی مطالبه میکند. همچون سنت کهنِ مرمت سفال شکسته با طلا، مشهود کاستیهای خویش را بیپرده میپوشد. خراشها و ریشریششدگیها چون نشانهای افتخار میدرخشند؛ هرکدام جزئی جداییناپذیر از طراحی شورش او.
در خیابانهای تهران، هر قدم در این پوششها کنشی کوچک اما اعتراضی است. صاحبان قدرت از قانونمندی و پوششِ بهاصطلاح آبرومند سخن میگویند، اما مشهود و نسل او کُدهای خود را با اسپری گرافیتی و تار و پود پارچه مینویسند. یک تیشرت گرافیکی به پرچمی خاموش بدل میشود که در کوچهای برافراشته است؛ یک شلوار گشاد به ژستی از امتناع در گوشهی خیابان. آنان در صور فلکی سست و رها، همقدم با رویاپردازان و معترضان راه میروند، و پیادهروها را به باندهای مقاومت بدل میسازند.
چشمانش پشت عینک آفتابی تیره پنهان شدهاند، اما میتوان شعلهای را که درونشان میسوزد احساس کرد. شعار نئونی «اکنون یا هرگز» در رگهایش میتپد، در حالی که با لبخندی بیباکانه به دوربین نگاه میکند. در این لحظه، مشهود تجسم هر جوانی است که از سکوت سر باز زده، هر یاغیای که فوریت اکنون را بر وعدههای پوچِ بعداً ترجیح داده است.
او به پارادوکسی رنده بدل شده است: گذشتهاش را بر پوست و در دل خود حمل میکند، اما از زیستن در سایهی آن سر باز میزند. کودک در عکس و مرد در آینه، دو جهانِ جدا از هماند؛ تنها جرقهای سرکش در نگاهشان پلی میان آنهاست. این مجموعه در حسرت گذشته نمیایستد، بلکه برای امکانهای آینده میجنگد ــ دلتنگی احساسی را انکار میکند و خاطره را به مادهی خامی برای انقلاب بدل میسازد. برای مشهود، هویت نه تکاملی آرام، بلکه دگرگونیای پیوسته است؛ گرافیتیای همواره تازه، نقشزده بر دیوار زمان.
این شعرِ خیابانیِ یک مجموعه، ساختهی سالار بیل است، اما صدایش از آنِ مشهود و همهی کسانی است که ضربان سرکش قلب او را با خود دارند. آنان یکصدا اعلام میکنند که مد میتواند سلاح باشد، سبک میتواند پناهگاه شود، و خودابرازی میتواند راهی برای بقا باشد. در جهانی که میخواست مشهود محو شود، او به فراموشی نسپردنی بدل گشته است ــ افسانهای دوخته در تار و پود استریتویر، اسطورهای در حال شکلگیری. اکنون یا هرگز: زمان فرارسیده، یاغی استوار ایستاده، و هیچ قدرتی او را از صفحهی تاریخ پاک نخواهد کرد.