خاکستری: جامه‌ی مقاومت

در قلب پرهیاهوی بازار تجریش تهران، میان دکان‌هایی آکنده از قالی‌های رنگارنگ و فروشندگانی که کالاهای درخشان خود را عرضه می‌کنند، پیکری تنها با جامه‌ای سراسر خاکستری مات، بی‌صدا اما رادیکال، بیانیه‌ای عمیق به نمایش می‌گذارد. سالار بیل مجموعه‌ی خاکستری خود را همچون یونیفرمی اعتراضی بر تن دارد: قبای بلند و روپوش‌های لایه‌لایه که یادآور پوشاک اسلامی و ایرانی‌اند، اما به تمامی در رنگ غبار و سایه بازآفرینی شده‌اند. در بازاری سرشار از رنگ و غوغا، حضور تک‌رنگ او به مطالعه‌ای از «یکسانیِ عامدانه» بدل می‌شود – انکاری آگاهانه بر جلوه‌فروشی مُد و تازگی‌های بی‌پایان فرهنگ مصرف. این همان سبک به‌مثابه فلسفه سیاسی است: زیبایی‌شناسی ضدفردگرایانه‌ای که بر ایده‌های برابری‌خواهانه چپ تکیه دارد و به یاد می‌آورد چگونه انقلاب‌ها روزگاری پوشش یکسان را برای محو کردن مرزهای طبقاتی برگزیدند. با انتخاب خاکستری – میانه‌ای میان سیاه و سفید – بیل خودپسندی مُد را برمی‌چیند و پژواک هشدار آدورنو را زنده می‌کند که: «بزک کردن و فخرفروشی فردی، خطوط اعتراضی را محو می‌سازد.»

برای خودِ سالار بیل، پوشاندن وجودش در خاکستری یکنواخت، به همان اندازه که عملی سیاسی است، رهایی‌ای روانی نیز به‌شمار می‌رود. با کنار گذاشتن هر رنگی، او به وضعیتی از گمنامیِ آگاهانه پا می‌گذارد و خود را از فشار نمایش و عطش تأیید اجتماعی که مُد می‌تواند برانگیزد، آزاد می‌سازد. خاکستری، رنگ سایه و سنگ است، رنگ خاکی که آدمی از آن سرشته شد – یادآور فروتنی و فناپذیری در میان فرهنگی شیفته‌ی زرق‌وبرق ظاهری. با پوشیدن تنها خاکستری، روز به روز، او در عمل «خود» را خنثی می‌کند: نه رنگی تند و نه طرحی پرزرق‌وبرق باقی می‌ماند تا فریاد زند «به من نگاه کن». او می‌داند، چنان‌که مولانا آموخته، بدن خود چیزی جز «جامه‌ای» نیست و باید «صاحب جامه» را جست، نه خود پوشش را. حاصل، نوعی زهد پوششی است؛ سادگی‌ای که به‌طرزی پارادوکسیکال درون انسان را آشکارتر می‌سازد، چون از تبلیغ فرم بیرونی سر باز می‌زند.

همچنین در این تابلوی خاکستری، جریانی آشکارا فرهنگی نهفته است. خطوط کلی طراحی‌های سالار بیل – لایه‌های بلند و روان و برش‌های ساده و فروتنانه – از سرچشمه‌ی سنت‌های پوشاک اسلامی و ایرانی سیراب می‌شود؛ از عبای کلاسیک گرفته تا سادگی بی‌دوخت خرقه‌ی درویشان. او با زنده کردن این فرم‌ها در بستری معاصر، استریت‌استایل را به نوعی مقاومت فرهنگی بدل می‌کند: تأکیدی بر این‌که میراث خود ایران می‌تواند زبان شورش باشد، بی‌آن‌که نیاز به وام گرفتن از واژگان پرزرق‌وبرق مُد غربی داشته باشد. در همان فضای بازار – آن شریان تاریخی تجارت و زندگی اجتماعی ایرانی – حضورش مرز گذشته و حال را محو می‌سازد. خاکستری نرم جامه‌اش جایی میان سیاهی چادرهای تحمیلی سنت‌گرایی و رنگ‌های تند لباس‌های مصرف‌گرایی مدرن قرار می‌گیرد؛ نمادی از مسیر سومی در ستیز. به تعبیر صوفیانه، «رنگ عاشق، رنگ معشوق است» – عاشق راستین رنگ همان چیزی را می‌گیرد که دوست می‌دارد. سالار بیل، تنها در جامه‌ای خاکستری، خود را به رنگ آرمانش رنگین ساخته است: با طرد هر رنگ دیگر به‌عنوان زاید، وفاداری به سادگی و همبستگی را همچون ردایی مقدس بر تن می‌نمایاند.

صنعت مُد، با چرخش بی‌پایان روندها و شیفتگی‌اش به «تازگی»، در پوشش خاکستری بیل به‌طور خاموشی مورد بازخواست قرار می‌گیرد. در جهانی که پوشاک نیز همچون هر کالای دیگری بدل به شیئی مصرفی شده است – و هر فصل با مجموعه‌ای تازه، اقتصاد میل و دورریختنی را تغذیه می‌کند – انتخاب او برای بی‌اثر کردن «استایل» نقدی تیز و روشن است. همان‌گونه که والتر بنیامین به تلخی یادآور شد، مُد «هیچ چیز نیست جز هزلِ لاشه‌ای رنگارنگ»؛ نقابی پرزرق‌وبرق بر سازوکار بی‌جان مصرف‌گرایی. و مارکس نیز در برابر این نمایش سر تکان می‌دهد، آنجا که روابط اجتماعی در «شکل شگفت‌انگیز رابطه‌ای میان اشیا» پوشانده می‌شوند – انسان‌ها به تبلیغ‌های متحرک فروکاسته می‌گردند و جامه‌ها به حیاتی جعلی آغشته می‌شوند. با پوشیدن پارچه‌های خاکستری بی‌نشان و تکرار ریاضت‌وار آن، سالار بیل زرق‌وبرق مُد کالایی و بت‌های دروغینش را رد می‌کند. نه لوگویی هست، نه پالت فصلی، نه طراحیِ تعمدی برای فرسودگی؛ تنها جامه‌ای پایدار که برای ایستادگی در برابر هوس‌های بازار بر تن می‌رود. در این یونیفرم زاهدانه، او حضور انسانی را از قلمرو اشیا بازمی‌ستاند و تأکید می‌کند که اصالت خریدنی و فروختنی نیست.

بر خیابان‌ها، این خودآراییِ خاکستری بدل به نمایشی عمومی از مقاومت می‌شود. استریت‌استایل معمولاً بخشی از نمایش است – رژه‌ای از برندها و رنگ‌ها که برای جلب توجه رقابت می‌کنند – اما سالار بیل آن را به ضدنمایش بدل می‌سازد. او آرام در دالان‌های بازار گام برمی‌دارد، همچون مجسمه‌ای زنده، و نقش مُدساز پرزرق‌وبرق را وانهاده و سیمای «خارجیِ معترض» را برگزیده است. رهگذران شاید نخست او را در میان جمع نادیده بگیرند، پندارند فروشنده‌ای ساده یا درویشی دیندار است؛ اما همین نامشخص‌بودن، قدرت بلاغی اوست. او «هم‌رنگ شدن» را به صورت شکلی از شورش درآورده است: با طلب نکردن دیده‌شدن، ما را وامی‌دارد تا به غوغا و هیاهویی توجه کنیم که معمولاً بی‌پرسش می‌ماند. در جامعه‌ای غرق تصاویر و سبک‌هایی که همگی فریاد می‌زنند «به من نگاه کن»، شعری زیرزمینی در صرفاً «نادیده بودن» نهفته است. پیاده‌رو به کت‌واک اعتراض او بدل می‌شود و هر گام ساده و بی‌تکلف، برهانی است که گاه براندازی حقیقی، چهره‌ای عادی به خود می‌گیرد.

در پایان، مجموعه‌ی خاکستری سالار بیل همچون مانیفستی فلسفی است که در تار و پود جامه تنیده شده – نقطه‌ی تلاقی نظریه‌ی انتقادی غربی و عرفان شرقی، بیان‌شده در پالت فروتنانه‌ای از خاکستری. گویی نقدهای رادیکال مارکس، آدورنو و بنیامین بر اندام انسانی پوشانده شده و با روح صوفیانه‌ی مولانا و ابن‌عربی درآمیخته است. در این‌جا شورش مارکسیستی علیه کالایی‌شدن با زهد عارفانه در نفیِ خویشتن تلاقی می‌کند؛ و حاصل، هم سیاسی است و هم معنوی. مولانا نوشته بود: «نیمی از عمر در فریفتن دیگران تباه می‌شود و نیم دیگر در اضطراب از قضاوت آنان؛ این بازی را رها کن، بس است.» در این تصاویر بازار، آن اندرز به شکلی زنده اجرا شده است: مردی که از بازی پرزرق‌وبرق مُد بیرون زده و از همراهی با آن سر باز زده است. او، در جامه‌ای خاکستری، در میان بازار پرهیاهو همچون سایه‌ای از امکان حرکت می‌کند – یادآور این‌که راهی دیگر برای بودن در جهانِ ظاهرها وجود دارد، راهی که حقیقت را بر نمایش و جوهر را بر جلوه ترجیح می‌دهد. حضور او پرسشی آرام و براندازانه پیش روی هر رهگذر می‌گذارد: چه می‌شد اگر همگی بازی «لباس پوشیدن» را کنار می‌گذاشتیم و صرفاً همان می‌شدیم که آرزو داریم در جهان ببینیم؟

Leave a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *