سماعِ رو به آینده: آیین صوفیانه، شمس تبریزی و بقای نیایشِ مقدس در عصر فناوری

در سالنی تاریک، زیر صورت‌های فلکیِ الکترونیکی، درویشی تنها می‌چرخد؛ دامنِ سفیدش با رگه‌هایی از نور می‌درخشد و هر چرخش، نقش‌هایی نورانی بر دیوارها می‌پراکند. در این چشم‌اندازِ آینده‌گرا، درویشِ سماع‌گر زیر ستاره‌های نئونی ردایی درخشان بر تن دارد؛ هوا از سرودی دیجیتال می‌لرزد، اما چشمان او در نیایش بسته است. این نه اجراست و نه صرفاً رقص؛ کنشی است از سرِ بندگی. سماعِ صوفیانه، این آیینِ چرخیدن، همیشه نیایشی مراقبه‌گونه بوده است؛ گردشی از تن و دل و جان به سوی حضرتِ حق. اینجا و اکنون، حتی در میانه‌ی شگفتی‌های فناورانه، چرخشِ درویش همچنان ذکر است؛ یادکردِ خدا، پژواکی از آن گفتارِ کهن: «سماع رقص نیست؛ ذکر است. ما همراهِ آفرینش می‌چرخیم و می‌گوییم: الله.» در این لحظه، تکنولوژی به پس‌زمینه محو می‌شود و جاودانگی در دلِ چرخانِ او گشوده می‌گردد.

او می‌چرخد و می‌چرخد، در مسیری که سده‌ها پیش به‌دست جلال‌الدین رومی و زیر الهامِ مرشدش، شمس تبریزی، نهاده شده است. دلِ خودِ رومی به‌واسطه‌ی شمس، این عارفِ آواره، شعله‌ور شد؛ کسی که ظهورش در زندگی رومی فهمِ عادی را در هم شکست و انقلابی از عشق را برافروخت. هنگامی که شمس ناپدید شد، داغِ رومی در قالبِ شعر، موسیقی و چرخشِ خودجوشِ سماع فوران کرد. یکی از زندگینامه‌های رومی روایت می‌کند: «عشق او به شمس و داغِ فقدانش، در فورانی از موسیقی، رقص و غزل‌ها تجلی یافت؛ دیوان شمس تبریزی.» خودِ آیینِ سماع، که رومی مجسم‌کننده‌ی آن بود، برای مولویانِ پیرو او به «مهم‌ترین شکل نیایش» بدل شد؛ راهی برای تبدیلِ اندوه به وجد، و حرکت به عبادت. بدین‌سان، آیینِ چرخش به‌صورتِ یک نمازِ زنده زاده شد؛ «مراسمِ دعای چرخان»، نه یک اجرا. تا امروز، آنان که شعله‌ی رومی را حمل می‌کنند، اصرار دارند که نامیدنِ سماع به «رقص»، از درکِ حقیقتِ آن بازمی‌ماند. یکی از استادان مولوی چنین توضیح می‌دهد که چون سماع عملی در یادکردِ خداست، «نمی‌توان آن را به معنای متعارف، رقص به‌شمار آورد». آن‌چه در چشمِ ناظر دیده می‌شود شاید رقصان‌بودنِ درویش باشد، اما در دلِ خودِ او، این چرخش، تقدیم است؛ دعایی جسمانی (دعا) و ذکری در حالِ حرکت.

در سماعِ سنتی، هر حرکت آکنده از معناست. درویش کلاهی بلند و قهوه‌ای بر سر دارد که نمادِ سنگِ گورِ نفس است، و قبایی سفید و روان بر تن، که کفنِ خواسته‌های نفس به‌شمار می‌آید. او آیین را با درآوردنِ عبای سیاه آغاز می‌کند؛ گویی دنیا را از دوش برمی‌دارد و به ولادتی روحانی گام می‌گذارد. دست‌هایش را چون پیکری در آرامشِ مرگ بر سینه‌ی خود می‌گذارد و آنگاه با اشاره‌ی موسیقی، به زندگی و حرکت گشوده می‌شود. هنگام چرخش، یکی از پاها در مرکز ثابت می‌ماند که نمادِ استقرار در حقیقت است، و پای دیگر پیرامونِ آن گام برمی‌دارد تا این چرخشِ پیوسته ممکن شود. دستِ راستش رو به بالا کشیده شده و کف آن به سوی آسمان است، و دستِ چپش رو به پایین، با کفِ برگشته به سوی زمین. در این حالتِ قدسی، او به مجرایی میان آسمان و زمین بدل می‌گردد: چنان‌که در توصیفی از آیین مولویان آمده است، «دست راست به سوی آسمان چرخیده تا فیضِ بی‌پایانِ خدا را دریافت کند و این فیض، از دل می‌گذرد و با دستِ چپِ رو به زمین به عالم سُفلی منتقل می‌شود». سرِ درویش اندکی به سمتِ چپ خم است، چشمانش بی‌فوکوس، چرا که نگاهِ حقیقی‌اش به درون دوخته شده است. با هر دورِ کامل، هم‌آهنگ با موسیقی و گام‌هایش، نامِ «الله» را آرام بر لب می‌آورد. بدین‌گونه، «با هر گام»، در یادکردِ خداست. این چرخش، گردبادی لطیف پدید می‌آورد؛ مارپیچی از بندگی که به تعبیر صوفیان می‌تواند «امکانِ الهامِ الهی، شفابخشی و نوزایش» را به فضا راه دهد و بگستراند. درویش به محورِ ساکنی در مرکزِ جهانی در حال چرخش بدل می‌شود؛ بر وحدت تمرکز دارد، حتی آنگاه که هر آن‌چه پیرامون اوست به محوی چرخان فرو می‌رود. چنان‌که یکی از مشایخ صوفیه گفته است: «تصور کن جهان را می‌بینی که در گرداب می‌چرخد، اما تو بر آن کثرت‌ها تمرکز نمی‌کنی؛ بلکه دل به یگانگی و وحدتی می‌دهی که در این چرخش به ظهور رسیده است.»

این «وحدت»ی که درویش در چرخشِ خود می‌جوید چیست؟ آن، یگانگیِ عشق است. شمس تبریزی – آن خورشیدِ روحانی که دلِ مولانا را گداخت – می‌آموخت که هیچ‌چیز نباید حواس را از محبوبِ فراگیر و همه‌جا حاضر برگرداند. برای شمس، حضور خدا چنان کامل بود که نیازی به هیچ حالتِ مصنوعی نداشت؛ او تنها از شرابِ عشقِ الهی مست بود. روزی در قالبِ تمثیلی شاعرانه چنین فریاد زد: «عشق، آبِ حیات است و عاشق، جانِ آتش! جهان به‌گونه‌ای دیگر می‌گردد آنگاه که آتش، آب را دوست می‌دارد.» عشق خودِ کیهان را به گردش درمی‌آورد؛ وقتی عاشق (جانِ افروخته) با محبوب (آبِ حیات) یکی می‌شود، ستارگان و سیارات نیز ناگزیرند در نظمی تازه به رقص درآیند. در چرخشِ سماع، درویش می‌کوشد خود را با همین رقصِ کیهانیِ عشق هم‌نوا کند. مولانا نیز، به شیوه‌ی خود، از این موسیقیِ پنهانی سخن گفته که همه‌چیز را به حرکت درمی‌آورد: «ما به ندرت موسیقیِ درونی را می‌شنویم، اما با این همه، همگی به آهنگِ آن در رقصیم؛ به راهبریِ آن‌که به ما می‌آموزد… شورِ نابِ خورشید، استادِ موسیقیِ ماست.» به بیان دیگر، چه آگاه باشیم و چه نه، هر جان به‌نرمی در جاذبه‌ی نغمه‌ای الهی در حال چرخش است. صوفی فقط انتخاب می‌کند این نغمه را آگاهانه بشنود و بگذارد در یادکردِ هوشیارانه‌ی خدا او را به حرکت درآورد. مولانا در یکی از رباعیات خود ما را بی‌واسطه به همین رقص فرامی‌خواند: «چون حلقه‌ی زلف بر سرم این موج و دَور را / شما به رقصِ قدسی‌اش، در بافت و چرخ، یار شوید / برقص، ای دل، دایره‌ای شو در چرخش / در این شعله بسوز؛ آیا آن شمع، او نیست؟» این «شمع»، نورِ الهی است؛ و دل باید در آن شعله بسوزد و خود به دایره‌ای چرخان از عشق بدل شود. از این رو، آیینِ چرخیدنْ تَجسّمِ تسلیمِ درونی است؛ گشتنِ روح به سوی خدا و سوختنِ هر جدایی و دوگانگی در آتشِ یگانگی.

از این منظر، آنچه غریبه‌ها «رقص درویش‌های گردان» می‌نامند، برای سالکِ این راه، نوعی نماز است به اندازه‌ی هر عبادت دیگری ضروری. «برای ما مولویان، سماع مهم‌ترین شکلِ دعا و نیایش است»، چنان‌که مته ادمان، یکی از استادان و سالکان معاصر می‌گوید. این آیین، در بستر خود حتی بر مناسکِ عادی تقدّم می‌یابد؛ نه برای آن‌که جای آن‌ها را بگیرد، بلکه تا ژرف‌ترین غایتشان را، یعنی پیوند با حضرتِ حق، به کمال برساند. پدیدآورندگان قرن سیزدهمیِ این سنت به‌خوبی می‌دانستند که نمازِ ظاهری و روزه می‌تواند بدونِ عِشق – آن عشقِ آتشینِ الهی – تهی و بی‌روح شود. چرخشِ مولانا تلاشی است برای نیایش با همه‌ی هستی؛ برای آن‌که بدن خود به زبانِ روح سخن بگوید. چنان‌که در یک گفته‌ی کهنِ صوفیانه (که اغلب به مولانا نسبت داده می‌شود) آمده است: «هر آن‌کس که قدرتِ رقص را بشناسد، در خدا سکنا می‌گیرد.» نیروی رقص، همان قدرتِ وانهادنِ خود، پشت‌سر گذاشتنِ محدودیت‌های ذهن و ورود به یگانگیِ شهودی است. در سماع، درویش در حالی‌که هنوز زنده است، به خودیِ خویش می‌میرد؛ هر چرخش، لایه‌ای از «من» را فرو می‌ریزد و او را در پیوندی روحانی دوباره متولد می‌کند. شگفت نیست که نزد درویشان، سماع «سفری به سوی فهمِ روحانی» و در نهایت «اتحاد با حضرتِ حق» دانسته می‌شود. روایت کرده‌اند آن‌گاه که مولانا نخستین‌بار در بازارِ قونیه به سماع درآمد و ضربِ چکشِ زرگران را همچون کوبشِ طبلِ آسمانی شنید، با هر ضربه «الله» گفت و ساعت‌ها در شوقِ حضورِ خدا چرخید. سنت می‌گوید پای مولانا دایره‌ای پیرامونِ «دل» – نقطه‌ای مرکزی بر کفِ زمین – رسم کرد؛ نمادی از این حقیقت که راهِ عشق همواره گردِ قلبِ هستی در حرکت است؛ همان حقیقتِ الهی که در مرکزِ همه‌چیز حضور دارد.

در حالی‌که می‌چرخد، درویش خود را غرق در نوری زنده می‌بیند؛ پیوندی میان آیینِ کهن و هاله‌ای آینده‌گرا. در یکی از تصاویرِ کاربر، درویشی در حالِ سماع در هاله‌ای از آبیِ الکتریکی و سفید دیده می‌شود؛ ردای او دنباله‌هایی از نور بر جا می‌گذارد، گویی از ستاره‌ها بافته شده است. این هنرِ خیال‌انگیز و آمیخته با فناوری، حقیقتی ژرف را به‌چنگ می‌آورد: تداومِ حالِ معنوی، حتی آنگاه که صورت‌های بیرونی دگرگون می‌شوند. چهره‌ی درویش آرام است، چشمانش به‌نرمی بسته، غرق در رؤیای درونی؛ و در پیرامونش، الگوهای دیجیتال همچون کهکشان‌ها در چرخش‌اند. گویی خودِ مدارها و نئون‌های جهانِ آینده، به شکلِ رقصی عبادی خم شده‌اند. این تصویر نشان می‌دهد که تصوف می‌تواند در آینده‌ای پر از تکنولوژی نیز مأوا بیابد، اگر جوهره‌اش حفظ شود. آن جوهره، درون‌گرایی است؛ «چرخشِ دل» که وابسته به شکل و شمایلِ هیچ عصری نیست. همان‌گونه که درویشِ تصویر، هم‌زمان از کهن‌بودن و آینده‌گرایی می‌درخشد، راهِ صوفی نیز می‌تواند در عصر دیجیتال بدرخشد؛ چرخشی درونی و نورانی که حتی از تکنولوژی نیز به‌عنوان پس‌زمینه‌ای برای تعالی بهره می‌گیرد، نه جایگزینی برای آن. جامه‌های نورانی در تصویر، یادآور نورِ هدایت (نور) در گفتار صوفیان است؛ نوری که این‌بار با فیبر نوری و ال ای دی مجسم شده، اما همچنان به همان نورِ درونی اشاره می‌کند. در میان هولوگرام‌ها و واقعیتِ افزوده، این پیکرِ در حالِ چرخش به ما یادآوری می‌کند که آنچه اهمیت دارد، روحی است که در کالبدِ این عمل دمیده شده. «حال و هوای قدسی» همچنان باقی است؛ فقط جامه‌اش عوض شده است. دعا هنوز پابرجاست، هرچند صحنه تغییر کرده باشد.

اما باید بپرسیم: آیا چنین سنتی واقعاً می‌تواند در جهانی که زیر سلطه‌ی صفحه‌نمایش‌ها، کدها و انتزاع دیجیتال است زنده بماند؟ آیا تصوف می‌تواند در میانه‌ی هوش مصنوعی، واقعیت مجازی و این پراکندگیِ حواس که بلای زمانه‌ی ماست، تحول پیدا کند و همچنان معنادار بماند؟ چالش، انکارناپذیر است. امروز بسیاری از ما در مهِ دائمیِ چندکارگی زندگی می‌کنیم؛ ذهن‌هایمان در حال چرخش است، نه در وحدتِ شورانگیز، بلکه در اضطراب و حواس‌پرتی. به معنایی، انسانِ مدرن همین حالا هم در حال «چرخیدن» است – اما در گردبادِ اضافه‌بارِ اطلاعات؛ در چرخشی ناخواسته که ما را با نوتیفیکیشن‌ها، فیدها و محرک‌های مجازی به هزار سو می‌کِشد. این چرخشِ ناخواسته ما را به مرکز نمی‌آورد؛ ما را متلاشی می‌کند. درست در همین‌جاست که راهِ عشق و سکوتِ صوفیانه نه فقط مرتبط، بلکه فوراً لازم به نظر می‌رسد. راهِ صوفی، پادزهری پیشِ رو می‌گذارد: چرخشی آگاهانه به درون، روی‌گردانیِ عمدی از هیاهو. این راه می‌آموزد چگونه تکه‌تکه‌های توجهِ ازهم‌گسیخته‌ی خود را بازپس بگیریم و دوباره در کانونِ دل جمع کنیم. در زمانه‌ای که توجه، واحدِ پول است و خلوت، کمیاب، خودِ تمرین‌های تصوف – آهسته‌کردنِ نفس با ذکر، خالی‌کردن ذهن در مراقبه، و متمرکزکردنِ دل در حرکتِ نیایشی – به کنش‌هایی انقلابی و شفابخش بدل می‌شوند. یکی از مفسران معاصر یادآور می‌شود که ما در «بحرانِ آگاهی» زندگی می‌کنیم؛ جایی که در میانِ حواس‌پرتیِ دائمیِ دیجیتال، در شناختِ ذاتِ حقیقی خود درمی‌مانیم. درمان، همچون همیشه، این است که مکث کنیم، گوش بسپاریم و به موسیقیِ روح در درون بازگردیم. حتی اگر جهانِ بیرون به همهمه‌ای از زنگِ گوشی‌ها و همهمه‌ی هوش مصنوعی بدل شده باشد، آن موسیقیِ درونی هنوز آرام می‌نوازد و منتظر است تا نغمه‌ی یگانگی‌اش را بشنویم.

تصوف در ذاتِ خود، راهی سازگار و انعطاف‌پذیر است؛ چون با دلِ انسان سخن می‌گوید، و شوقِ دل با پیشرفتِ فناوری کم نمی‌شود. چه‌بسا هرچه زندگی‌مان مجازی‌تر شود، جانْ بیشتر در آرزوی چیزی «واقعی» و روحانیِ لمس‌پذیر بسوزد. شاید شاهد تجلی‌های تازه‌ای از آیینِ کهنِ سماع باشیم: جویندگانی با هدست‌های واقعیت مجازی که در یک «سماع‌خانه‌ی دیجیتال» مشترک، آن‌سوی مرزها و قاره‌ها، در کنار هم می‌چرخند. می‌توان تجربه‌ای هدایت‌شده در فضای وی آر را تصور کرد که در آن، سالک در اتاقی خالی، جامه‌ای از حسگرها بر تن می‌کند و «می‌چرخد»، در حالی‌که خود را در میانِ دیگر درویشان، در تالاری شبیه قرن هفتم هجری یا فضایی کیهانی و شگفت‌انگیز می‌بیند. فناوریِ شگرفِ فردا می‌تواند شکل و صورتِ سماع را بازسازی کند؛ اما آیا جانِ سماع هم آنجاست؟ پاسخ، به قلبِ سالک بستگی دارد. سماعِ مجازی، بی‌عشق و حضور، تهی خواهد بود؛ همان‌گونه که سماعِ جسمانی نیز بدونِ دلدادگی، به تمرینی صرفاً بدنی تقلیل می‌یابد. برعکس، اگر شرکت‌کنندگان با حرمت، نیتِ آگاهانه و تمرکزی تربیت‌شده بر خدا وارد شوند، حتی یک محفلِ دیجیتال هم می‌تواند رنگِ قُدسی بگیرد. مشایخ مولوی می‌گویند: «موسیقیِ درویش را نمی‌توان در نت نوشت؛ نت‌ها جانِ درویش را در بر نمی‌گیرند»؛ یعنی آن روحِ ناملموس است که عمل را مقدس می‌کند. به همین قیاس، هیچ بازتولیدِ فناورانه‌ای، به‌تنهایی، نمی‌تواند جانِ تجربه را ببخشد. جانِ کار، همان «سرّ» دل است؛ پیوندِ پنهانِ قلب با حضرتِ حق.

این‌جا به پرسشِ هوش مصنوعی و روح می‌رسیم. ما در عصری زندگی می‌کنیم که در آن، هوش مصنوعی می‌تواند موسیقی بسازد، شعر بنویسد، و شاید حتی با فشردن یک دکمه، ابیاتی شبیه به مولانا تولید کند. آیا یک هوش مصنوعی می‌تواند همچون درویش به سماع درآید؟ شاید بتواند حرکت‌ها را تقلید کند، سرعتِ چرخشِ بهینه را برای سرگیجه‌نگرفتن محاسبه کند، و حتی واژه‌های دعا را که از دلِ داده‌ها آموخته بر زبان بیاورد. اما آن عشقِ آتشین – همان جرقه‌ای که شمس بر دلِ مولانا دمید و او را شعله‌ور کرد – چیزی نیست که الگوریتمی بتواند آن را روشن کند. با این حال، خطر اصلی آن نیست که هوش مصنوعی واقعاً درویشِ گردان شود، بلکه این است که انسان، ابعاد کیفیِ حیاتِ روحانی را در سایه‌ی ذهنیتِ کمی‌گرایِ فناوری فراموش کند. استاد صوفی، کبیر هلمینسکی، از آینده‌ای ترانس‌هیومنیستی هشدار می‌دهد که در آن، به «ادغامِ انسان با تکنولوژی» می‌اندیشیم؛ و نه فقط در سطحِ فیزیکی، بلکه تا جایی که این ادغام، به صمیمی‌ترین لایه‌های روح پا می‌گذارد. اگر آگاهی را به داده، و دعا را به برنامه‌نویسی فروبکاهیم، خطر آن است که خودِ رازی را فراموش کنیم که انسان‌بودنِ ما را ممکن می‌کند. هلمینسکی این را «ایدئولوژیِ داده‌باوری (دیتائیسم)» می‌نامد؛ باوری که می‌گوید همه‌چیز را می‌توان به صورت الگوریتم مدل‌سازی کرد. در چنین وضعیتی، تجربه‌های لطیف و درونی‌ای که صوفیان عزیز می‌دارند – حالِ وجد، حضورِ خُشوع، نیروی دگرگون‌کننده‌ی برکت – چون قابل اندازه‌گیری و سنجش نیستند، شاید بی‌اهمیت شمرده شوند. اما تصوف یادآور می‌شود که دل، حقیقت‌هایی را در خود دارد که هیچ ماشین و مدلی قادر به سنجشِ آن نیست. هلمینسکی یادآور می‌شود که سرنوشتِ ما رسیدن به یک «تعالیِ جعلی» نیست که با آپلودکردنِ ذهن‌مان در ابر به دست آید؛ بلکه این است که «خودمان را با نظمِ کیهانی هماهنگ و هم‌نوا کنیم و در نهایت، جانِ خود را در ابدیت بارگذاری کنیم». به بیان دیگر، ما برای تعالی آفریده شده‌ایم، اما نه از راهِ تبدیل‌شدن به سایبورگ؛ بلکه از راهِ بیشتر-انسان‌شدن، بیدارشدن به تمام طیفِ هوشِ روحانی‌مان.

در واقع، راهِ صوفی چیزی را پرورش می‌دهد که می‌توان آن را «فناوریِ درونی» نامید؛ صیقل‌دادنِ آینه‌ی دل و گسترشِ آگاهی فراتر از قفسِ نفس. دقیقاً همین کیفیت‌ها هستند که تصوف را در زمانی که فناوری‌های بیرونی بر زندگی غلبه دارند زنده نگه می‌دارند. آیا تصوف می‌تواند بقا یابد؟ تاریخ، امید می‌بخشد: تصوف همیشه خود را تطبیق داده است. وقتی دستگاهِ چاپ، کتاب‌ها را در جهان پخش کرد، صوفیان از آن برای نشرِ شعرهای عرفانی بهره بردند. در عصرِ اینترنت، تعالیم صوفیانه و ابیات مولانا در شبکه‌های اجتماعی انفجاری پیدا کرده‌اند و به جویندگانی رسیده‌اند که شاید هرگز در دنیای بیرون، دسترسی به شیخی زنده نداشتند. می‌توان گفت مولانا در غرب، دقیقاً در دوران دیجیتال «وایرال» شده است. کلمات او درباره‌ی عشق و یگانگی، حیاتی تازه در فضای آنلاین یافته‌اند؛ هرچند اغلب از بسترِ اصلی خود جدا می‌شوند، باز هم عطری با خود دارند که برای بسیاری دلنشین و جذاب است. این نشان می‌دهد که حتی در جهانی سرشار از انتزاعِ فناورانه، همچنان گرسنگی برای عمق و شیرینیِ معنای روحانی وجود دارد. چالشِ تصوف این است که در «بیابانِ سایبری»، یک واحه‌ی اصیل باشد؛ چاهی از آبِ واقعی در جهانی که از شبیه‌واره‌ها سیراب می‌شود. این می‌تواند به معنای حلقه‌های کوچکِ درویشان در آپارتمان‌های شهری باشد که برای ذکر گرد هم می‌آیند، تلفن‌های همراهشان را خاموش می‌کنند، فقط در حدِ ضرورت روی زوم حاضر می‌شوند، اما می‌دانند کارِ حقیقی در سکوتِ مراقبه‌ی سحرگاه رخ می‌دهد. می‌تواند به معنای ابداعِ استعاره‌های تازه باشد – سخن‌گفتن از «فایروالِ نفس» یا «دانلودِ رحمت» – هرچه که بتواند فهمِ نسلِ جدید را به حقایقِ بی‌زمان پیوند بزند.

با این حال، باید پرسید آیا هسته‌ی اصلیِ تصوف – که اغلب بر «هوشیاری در خدا» و خلوت‌نشینی (خلوه) تأکید دارد – می‌تواند در فرهنگی که بر اتصالِ دائمی بنا شده است، شکوفا بماند یا نه. مشایخ صوفیه در سنتِ کلاسیک، ریاضت‌های طولانی و خلوت‌های ممتد را می‌گذراندند؛ در بیابان‌ها و کوهستان‌ها سرگردان می‌شدند تا در تنهایی، خدا را بجویند. ترجمه‌ی این سبکِ سلوک به امروز چه می‌تواند باشد؟ شاید به‌صورتِ «خلوتِ دیجیتالِ آگاهانه»: این‌که انسان آگاهانه در دوره‌هایی از همه‌ی ابزارهای دیجیتال جدا شود تا دوباره به روحِ خود متصل گردد. هم‌اکنون هم می‌بینیم که عده‌ای در ریتریت‌های مراقبه شرکت می‌کنند و برای چند روز، تلفن‌هایشان را تحویل می‌دهند. یک سالکِ صوفی در روزگارِ حاضر می‌تواند خلوه‌ای مدرن را این‌گونه تجربه کند که در آپارتمانِ خود، فضایی مقدس و خالی از ابزارِ الکترونیکی بسازد و هر شب، ساعتی را در آن‌جا، زیر نورِ شمع، به سماع یا ذکرِ خاموش بپردازد. صورت‌ها تغییر می‌کند، اما نیت همان است: تهی‌کردنِ خود از حواس‌پرتی‌ها و حاضرشدن در کنار محبوب. از قضا، هرچه جهانْ بیشتر به‌طور مجازی درهم‌تنیده می‌شود، ارزشِ سکوت و حضور بیشتر می‌گردد؛ چیزی که روزگاری وضعیتِ عادی (یک شبِ آرامِ تنها) بود، امروز تبدیل به یک تجمل یا یک تمرینِ آگاهانه شده است. از این‌رو، راهِ درون‌گرایانه‌ی تصوف می‌تواند به‌عنوان درمانی برای فرسودگیِ دیجیتال جذاب‌تر شود؛ راهی برای سم‌زداییِ جان از هیاهوی مداوم.

در ذهن، تصویرِ سالکی در آینده را مجسم کنیم: زنی که در یک اَبَرشهری شلوغ زندگی می‌کند؛ دستیارهای هوش مصنوعی برنامه‌هایش را مدیریت می‌کنند و سرگرمیِ واقعیت مجازی هر لحظه در دسترس است. شبی، زیر بارِ احساسی از بی‌معنایی، هدستِ واقعیت مجازی را نه برای فرار، بلکه برای پیوستن به یک سماعِ هدایت‌شده بر سر می‌گذارد. در اتاق نشیمنِ کوچک خود، شروع به چرخیدن می‌کند. نرم‌افزار او را در شبیه‌سازیِ آسمانِ ستاره‌بارانِ کیهانی قرار می‌دهد، اما رخدادی غیرمنتظره روی می‌دهد: در میانِ چرخش، اشک در چشمانش جمع می‌شود. گرمایی در سینه‌اش احساس می‌کند، شادی‌ای نامفهوم در او می‌جوشد. هدست را برمی‌دارد و در تاریکی همچنان به چرخیدن ادامه می‌دهد؛ دیگر آن تصاویرِ مجازی ضرورتی ندارند. در آن لحظه، دیگر به فناوری فکر نمی‌کند؛ او در حال دعاست. حرکتِ سماع، دلش را به تجربه‌ای اصیل از حضورِ الهی گشوده است. این تمرینِ ذهنیِ کوچک نشان می‌دهد که تصوف نه‌تنها می‌تواند بقا یابد، بلکه شاید به شیوه‌هایی نو شکوفا شود: با استفاده از ابزارهای هر زمان به‌عنوان «وسیله»، نه «بت». خطر آن‌جاست که ابزار به ارباب تبدیل شود؛ اما اگر نیتِ روحانی راستین راهنما باشد، حتی فناوریِ پیشرفته نیز می‌تواند بوم و بستری برای بندگی و عشق گردد.

در نهایت، بقای تصوف در جهانِ دیجیتال بیش از آن‌که به حفظِ شکل‌های بیرونی وابسته باشد، به صداقتِ سالکان و انعطاف‌پذیریِ شیوه‌ی ارائه‌ی آن بستگی دارد. اگر «دلِ» سماع درست فهمیده شود، دیگر چندان فرقی نمی‌کند که در تکیه‌ای در قونیه و استانبول انجام شود یا در یک حلقه‌ی آنلاین. تا زمانی که عاشقانی برای خدا هستند که حاضرند به سوی محبوبِ خود «بچرخند»، این دعا ادامه خواهد داشت. شاعر بزرگ ایرانی، حافظ، روزی در دعایی شاعرانه چنین گفت که گویی برای امروز ما نیز نوشته شده است: «پاهایم را از هرچه اسیرم کرده، رها کن؛ جانم را آزاد کن تا بتوانیم برقصیم، و رقصمان واگیردار شود.» در این سطور، حافظ از دلِ قرن‌ها با وضعیتِ امروزِ ما سخن می‌گوید. ما در بندِ دام‌های بی‌شماریم – مادّی‌گرایی، بدبینی، سیلابِ بی‌پایانِ داده‌ها – و در جست‌وجوی آزادی‌ایم تا رقصِ قدسیِ زندگی را برقصیم. اگر یک جانِ تنها از این بند رها شود و به رقص درآید، دیگران را نیز به پیوستن دلیرتر می‌کند. سماعِ نیایشیِ درویشان همیشه قرار بوده به بهترین شکل، «سرایت‌پذیر» باشد؛ عشق را گسترش دهد، شگفتی و خشوع را برانگیزد و بینندگان را به امکانِ شادی و پیوند یادآور شود. حتی امروز نیز، وقتی گردشگران در استانبول یا قونیه به تماشای سماعِ درویشان می‌نشینند، بسیاری از آنان می‌گویند حالتی از صلح یا هیجانی عجیب بر دلشان چیره می‌شود، آن‌گاه که پیکرهای سپید با هم در سکوت می‌چرخند. در آن‌جا، انتقالی فراتر از واژه‌ها در جریان است.

قدرتِ ماندگارِ تصوف در همین انتقال‌هاست؛ از دل به دل، از حضور به حضور. تکنولوژی می‌تواند واژه‌ها و تصاویر را حمل کند، اما «حال» را فقط دل‌های زنده می‌توانند بردوش بکشند. شمس تبریزی سال‌هاست که در صورتِ انسانی در میان ما نیست، اما در ابیاتِ مولانا، روحِ او هنوز نجوا می‌کند. خودِ مولانا نیز این‌جا نیست، اما برکتش کسانی را که شعرهایش را می‌خوانند یا نغمه‌ی نی را می‌شنوند لمس می‌کند. به همین‌سان، درویشانِ مولوی هنوز در سماع‌اند و این مجرا را گشوده نگاه می‌دارند. آنان غالباً می‌گویند در هنگامِ سماع، درویش به «آستانه» بدل می‌شود (به‌هرحال درویش در فارسی، ریشه در معنای آستانه دارد)؛ آستانه‌ای میان این جهان و نادیدنی‌ها. او بر مرزِ میانِ مادّی و معنوی می‌ایستد و دیگران را فرامی‌خواند تا لحظه‌ای «آن‌سوی» را ببینند. اگر جهانِ آینده‌ی ما آستانه‌های تازه‌ای بیابد، واسطه‌های نوینی میانِ دیدنی و نادیدنی پدید آید، تصوف از آن درها خواهد گذشت. شاید به صورت‌هایی غریب و تازه ظاهر شود، اما تا وقتی شرابِ عشقِ الهی در جریان است، جام‌هایی که برای نوشیدنِ آن بالا می‌آیند نیز خواهند بود. شکلِ جام می‌تواند عوض شود – سفالی، شیشه‌ای، کریستال یا دیجیتال – اما خودِ شراب، همان است.

در نهایت، همه‌چیز دوباره به ظرفیتِ دلِ انسان برای اشتیاق و عشق برمی‌گردد. شمس تبریزی می‌آموخت که راهِ حقیقت، کارِ دل است نه کارِ سر. این تعلیم، شاید در قرن بیست‌ویکم از هر زمان دیگری مهم‌تر باشد. «سر» – یعنی ذهنِ عقلانی و حسابگر ما – در ساختنِ جهان‌های مجازی و ماشین‌های هوشمند شگفتی‌ها آفریده است، اما بی‌حضورِ دل، همه‌ی این‌ها از معنا تهی و بی‌جان می‌مانند. دل است که کیفیت، زیبایی و روح را به هر چه لمس می‌کند می‌بخشد. در جمله‌ای که غالباً به مولانا نسبت داده می‌شود، آمده است: «رقص فقط این نیست که بی‌درد برخیزی، چون برگی در باد؛ رقص آنگاه است که دلِ خود را از سینه برکنی و از تن فراتر روی و میانِ دو جهان آویخته بمانی.» این تصویرِ عینی و تکان‌دهنده از «دل‌برکندن»، حکایت از سپردنِ کاملِ خویش دارد؛ آمادگی برای واگذاردنِ نفس به پایِ عشق. چنین تمامیتی، نشانِ معنویتِ صوفیانه است. شاید تند و افراطی به‌نظر برسد، اما به آن وجد و سروری اشاره می‌کند که وقتی دست از ترس می‌کشیم و در رازِ الهی شیرجه می‌زنیم، در دسترس می‌شود. چه انسان در قونیه‌ی قرن هفتم زندگی کند و چه در نیویورکِ قرن بیست‌ودوم، این جهشِ عاشقانه همیشه ممکن است. این خیزِ عشق، نیازمندِ فناوریِ پیشرفته نیست؛ برعکس، نیازمندِ سادگی است، یعنی برهنه‌کردنِ جان از همه‌ی پیرایه‌ها.

پس، آیا دعایِ چرخانِ سماع می‌تواند زنده بماند؟ شاید پرسشِ درست‌تر این باشد: آیا ما می‌توانیم بدونِ آن زنده بمانیم؟ در جهانی سرگیجه‌آور از حواس‌پرتی‌ها، این سرگیجه‌ی آگاهانه‌ی سماع، درمانی است پارادوکسیکال؛ سرگیجه‌ای که به هشیاری می‌انجامد، حرکتی که به سکون منتهی می‌شود. هنگامی که درویش می‌چرخد، جهان در نظرش محو و تار می‌شود و تنها خداست که شفاف و روشن می‌ماند. وقتی سرانجام از چرخش بازمی‌ایستد، دستانش را پایین می‌آورد و به زمانِ عادی بازمی‌گردد، در برابرِ حق سر تعظیم فرود می‌آورد. آیین به پایان می‌رسد، اما دعا در قلبِ اکنون خاموشِ او ادامه دارد. به همان قیاس، وقتی ما از چرخِ شتاب‌گرفته‌ی زندگیِ مدرن عبور می‌کنیم، ممکن است کشف کنیم که تصوف، آن مرکزِ ساکن را به ما عرضه می‌کند؛ قطب‌نمایی که همواره رو به «شمالِ حقیقی» دارد. شاید همه‌ی ما نتوانیم به‌طور جسمانی به سماع درآییم، اما در هر لحظه می‌توانیم به درون بچرخیم. شمس شاید می‌گفت: «بچرخ، تا جهان پیرامونت به شکلی دیگر بچرخد.» میراثِ شمس تبریزی و مولانا یادگارِ مرده‌ی گذشته نیست؛ دعوتی زنده است. ما را فرا می‌خواند که هر یک، به شیوه‌ی خود، «درویشِ گردانِ دل» شویم؛ آن محورِ عشق را در درون بیابیم که همه‌چیز می‌تواند در مدارِ هماهنگی، پیرامونِ آن به گردش درآید.

در کتابِ شعری که مولانا به نامِ شمس نام‌گذاری کرده، در یکی از سطرهای پایانی، مخاطب را مستقیماً مورد خطاب قرار می‌دهد: «هر که از من آگاه شده، آماده شود تا بیاید و مرا ببیند؛ هر که مرا می‌طلبد، برود در پیِ جست‌وجوی من. مرا خواهد یافت – آنگاه بگذارد که هیچ‌کس جز من را برنگزیند.»

«من» در این سطرها را می‌توان صدای خودِ حق دانست، یا شمس به‌عنوان تجسمِ عشقِ الهی، یا حتی خودِ مولانا را که از زبانِ عشق سخن می‌گوید. در هر صورت، این ندا، دعوتی به جست‌وجو و سپردنِ کاملِ خویش است. در عصری که به‌جای «طلب‌کردن»، مدام «اسکرول» می‌کنیم، و به‌جای سلوک، اغلب تنها جملاتِ معنوی را نمونه‌چینی می‌کنیم بی‌آن‌که به تعهدی ژرف تن بدهیم، این سطرها ما را به جسارتِ جست‌وجوی حقیقی و یافتنِ حقیقی فرامی‌خوانند. راهِ صوفی این تعهد را می‌طلبد؛ عشقی که انسان را وادارد «جز او هیچ‌کس را نگزینَد». اگر این آتش بتواند در دلِ حتی چند نفر، در میانه‌ی طوفانِ دیجیتال شعله بگیرد، همان دل‌ها فانوس‌هایی خواهند بود که تصوف را به آینده می‌برند. صورت‌ها تغییر خواهد کرد، اما شعله خاموش نخواهد شد. درویشِ فردا شاید ویزورِ واقعیت مجازی بر چشم داشته باشد یا جامه‌ای آراسته به هوش مصنوعی که با هر تپشِ قلبش نور می‌گیرد؛ یا شاید تنها با شلوار جین، در اتاقِ خوابِ خود، پنهان از نگاهِ جهان، به چرخش درآید. آنچه اهمیت دارد این است که این چرخش، رو به سوی خدا باشد.

این مقاله‌ای که تا اینجا با آن همراه شدی، خودش نوعی سماع است؛ بافتنِ حکمتِ کلاسیکِ صوفیانه در کنار تخیلِ آینده‌گرا و چرخیدن به دورِ این پرسشِ مرکزی که چطور می‌توان در عصرِ تکنولوژی، ژرفای معنوی را حفظ کرد. اگر موفق شده باشد، شاید حالا ذره‌ای از همان حرکتِ قدسی را در درونت حس کنی: میلی برای بستنِ چشم‌ها، گشودنِ دست‌ها و تسلیم‌شدن به موسیقیِ جانِ خودت. چنان‌که حافظ به زیبایی دعا می‌کند، باشد که رقصِ ما واگیردار باشد و از دلی به دلی سرایت کند. جهان هنوز می‌تواند در دایره‌ای نادیدنی از عاشقانِ در حالِ چرخش به یادِ حق، به وحدت برسد؛ برخی در خانقاه‌ها، برخی در فضای سایبری، همه به‌هم پیوسته با ریسمانِ عشق. در کلماتِ بی‌زمانِ مولانا: «اکنون زمانِ آن است که جان و جهان را به هم پیوند دهیم، اکنون زمانِ آن است که آفتاب را ببینیم که با سایه‌ها، یک‌صدا به رقص درآمده است.» صوفی همچنان به چرخش ادامه خواهد داد؛ زیر آفتاب یا در سایه، در جامه‌ی گِل یا در جامه‌ی سیلیکون، تا وقتی که دعایِ عشق از دلِ انسان برخیزد. و در این چرخش، اتصالی ناپسستنی جاری است؛ شیوه‌ای از دعا که همیشه می‌گوید: «هَیهات، ای عشق، این منم که رو به سوی تو می‌چرخم.»

Leave a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *